گنجور

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۱ - یار عنبر فروش را گوید

 

دو زلف تو صنما عنبر و تو عطاری

به عنبر تو همی حاجب اوفتد ما را

مرا فراق تو دیوانه کرد و سرگردان

ز بهر ایزد دریاب مر مرا یارا

بمان بر تن من زلف عنبرینت که هست

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۲ - یار ترسا بچه را می گوید

 

ز آب چشم من ای دوست روی و موی بشوی

که این چو برکه معبود توست و تو ترسا

گلوی وصل من از تیغ هجر خویش مبر

که ذبح حیوان در مذهب تو نیست روا

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۱۳ - در حق یار چاهکن گوید

 

زمین مبر بسیار و مکن ازین پس چاه

که چاه کندن ناید ز روی خوب سپید

بدان سبب که تو خورشیدی و روا نبود

که روز روشن در زیر گل رود خورشید

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۱۶ - صفت یار خوش آواز کند

 

به نغمه خوش داودی و از آن آوا

دلم چو مرغ به نغمه بر تو روی نهاد

سزد که نرم کنی بر من آهنین دل خود

که نرم کردی داود آهن و پولاد

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۱۷ - در حق یار رگ زده گوید

 

چو راست گشت بر اکحلش نشتر فصاد

گل گداخته دیدم کز آن میان بچکید

نه خون بد آنکه تو دیدی میان زرین طشت

سرشک دیده آهن بدو کزان بچکید

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۲۹ - صفت دلبر فقیه بود

 

ز روی خواهش گفتم بدان نگار که من

ز شادمانی درویشم ای بت دلبر

مرا نصیب زکوة لبان یاقوتین

بده که نیست ز من هیچ کس بدان حق تر

جواب داد که من فقه خوانده ام دانم

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۴۴ - صفت یار درودگر گفته است

 

نزار و تافته گشتم بسان ساروی تو

مکن بترس ز ایزد ز عاقبت بندیش

چو مته تو شدم در غم تو سرگردان

بسان چوب تو از اسکنه شدم دلریش

همیشه هجران جویی بسان اره خود

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۴۶ - سبل چشم خویش را گوید

 

ز بس که در غم هجرت ز دیده ریزم آب

به دیدگان من ای دوست راه یافت خلل

سبل گرفت مرا دیده و تو می گویی

به غمزه برگیر از روی دو دیده سبل

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۵۰ - در حق دلبر نقاش بود

 

بخواست کاغذ و برداشت آن نگار قلم

مثل صورت خود را برو کشید رقم

چنان نگاشت تو گفتی که کاغذ آینه بود

پدید گشت در او روی آن بدیع صنم

قلم چو صورت او دید شد بر او عاشق

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۵۹ - صفت یار به حج رفته بود

 

به حج شدی و من از اندهان هجرانت

به گرد خانه تو گشته ام چو حاج دوان

تو ماه و مکه ز روی تو آسمان برین

تو حور و کعبه ز روی تو روضه رضوان

رواست ار تو مرا می کشی به تیغ فراق

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۶۲ - صفت یار عرق کرده بود

 

چو اشک ابر به گل برچکیده بینم خوی

بر آن دو عارض گلگون و آن دو زلف نگون

شگفت نیست ز آتش بکاهد آب ولی

ز آتش دلم آب دو دیده گشت فزون

چرا فروخته تر باشد آتش رخ تو

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۸۰ - صفت یار زاهد عابد

 

تو زاهدی و دو زلف تو آفتاب پرست

به سجده اید شما هر دو درگه و بیگاه

چرا دو چشم تو دیبای لعل پوشیدست

اگر نپوشند ای دوست زاهدان دیباه

ز راه گمشده را زاهدان به راه آرند

[...]

مسعود سعد سلمان
 
 
sunny dark_mode