گنجور

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱

 

گل همنشین خار و خس در دامن گلزارها

وز خارخار عشق گل در جان بلبل خارها

تنها نه من از گلرخان هر دم کشم آزارها

یاری ندیده یارئی زین غیر پرور یارها

پر از هجوم بوالهوس کوی بتان از خاروخس

[...]

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۶

 

دیدم من از پهلوی دل از بس جفا خون کردمش

وآنگاه در عشق بتان از دیده بیرون کردمش

چون قطره‌ای نبود نصیب از چشمه وصلت مرا

زین پس من و چشم تری کز گریه جیحون کردمش

هرگز نشد استد مرا از چشمه دل جوش خون

[...]

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۹

 

دارم دلی صد بحر خون زان تیر مژگان در بغل

هر دم هزارش موجه و هر موجه طوفان در بغل

خوش میطپد در بر دلم پیکی همانا میرسد

پیغام دلبر بر لب و مکتوب جانان در بغل

خوش آنکه با آن مه‌شبی گلدشت مهتابی کند

[...]

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۹

 

یارا کجا یاران کنند آزار یاران بیش از این

دشمن نه‌ای خصمی مکن با دوستداران بیش از این

سنگین ز دردت بار من آسوده تو از کار من

باشند یاران یار من در فکر یاران بیش از این

خاکم سموم قهر تو بر باد داد ای تندخو

[...]

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۵

 

نی طاقت وصلت مرا نه صبر در هجران تو

وصلت بلا هجرت بلا ای من بلاگردان تو

در یکدگر افتاده‌اند از بس شهیدان هر طرف

جای تپیدن کی بود بر کشته در میدان تو

تنها نه من گشتم خراب از جلوه مستانه‌ات

[...]

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۷

 

گفتم فتد کالای تو در دست من فرمود نه

گفتم من و سودای تو گفتا که هیچت سود نه

بود از تپش آسوده دل در سینه‌ام تا بود نه

تا بود جایش در قفس مرغ اسیر آسوده نه

افغان که باشد هر طرف در شهر ما دلدادگان

[...]

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۶

 

گه مهر گویم گه مهت گه زهره گاهی مشتری

اما چو نیکو بنگرم تو از همه بالاتری

هر عضوت از عضو دگر باشد بسی زیبنده‌تر

نبود به این خوبی بشر حوری ندانم یا پری

ای رشک زیبامنظران برقع ز رخ کن بر کران

[...]

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۰

 

در هیچ‌جا هرگز نشد بیند ترا تنها کسی

یا تو در آغوش کسی یا در بر تو ناکسی

خاکیست دشت عشق را کز طبع شورانگیز آن

مجنون‌صفت پیدا شود هر دم درین صحرا کسی

دادند از مهر تو جهان عشاق و تو نامهربان

[...]

مشتاق اصفهانی