گنجور

 
مشتاق اصفهانی

دیدم من از پهلوی دل از بس جفا خون کردمش

وآنگاه در عشق بتان از دیده بیرون کردمش

چون قطره‌ای نبود نصیب از چشمه وصلت مرا

زین پس من و چشم تری کز گریه جیحون کردمش

هرگز نشد استد مرا از چشمه دل جوش خون

رفت اندکی تا کم شود از کاوش افزون کردمش

در عهد من یکدل مجو خرم به گیتی کز غمت

هرجا دل شادی بود از ناله محزون کردمش

یکره دماغم بیرخت تر از می عشرت نشد

زین باده تا پیمانه‌ام پر گشت وارون کردمش

زاشکم نمانده کشوری آباد در روی زمین

هرجا که شهری یافتم زین سیل هامون کردمش

تا قد بناز افروخته با هر خسی در باخته

سروی که من چون فاخته از ناله موزن کردمش

هرگز ندیدم در قدح صهبای عشرت بی‌لبت

پیمانه‌ام گر شد تهی از زهر پرخون کردمش

تنها نشد ز افسانه‌ام مشتاق سرگرم جنون

با هر که گفتم نکته‌ای از عشق مجنون کردمش