جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۰
هر آن کس که دیده ست آن خاک پا
نیاید به چشمش دگر توتیا
رخت را به خورشید کردم مثل
بدیدم کنون از کجا تا کجا
زبویت دلم همچو گل بشکفد
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۹
کجا گوهر وصلش آرم به دست
که جز باد چیزی ندارم به دست
سر زلف او تا نگیرد قرار
کی آید دل بی قرارم به دست ؟
گهش می فشانم سر خود به پای
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۹۲
مگر فتنه عشق بیدار شد
که خلوت نشین سوی خمّار شد
بگویید با پیر دَ یرِ مغان
که دین کفر و تسبیح زنّار شد
عجب نیست سرّ انا الحق از آن
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۰۸
بتم باز قصد جفا میکند
به یک بار ما را رها میکند
مرو ای طبیب دل دردمند
که دردت دلم را دوا میکند
مَدَر پرده عاشقی بیش ازین
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۱۹
دل از بند زلفت رها کی شود
ز یار قدیمی جدا کی شود
نگویی که از لعل سیراب تو
مراد دل ما روا کی شود
ولی مرهم لعل خود کام تو
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۳۰
الا ای گل لاله رخسار من
مکن بیش ازین قصد آزار من
تو سلطانی و من ترا بنده ام
نظر زین بِه انداز در کار من
تو در خواب نازی و آگه نیی
[...]