گنجور

 
جلال عضد

مگر فتنه عشق بیدار شد

که خلوت نشین سوی خمّار شد

بگویید با پیر دَ یرِ مغان

که دین کفر و تسبیح زنّار شد

عجب نیست سرّ انا الحق از آن

که مانند منصور بر دار شد

ایا دوستان! موسم یاری است

که کارم بدین گونه دشخوار شد

ایا عاشقان! نوبت زاری است

که احوال زار این چنین زار شد

چه می بود گویی که در داو عشق

که یک باره دست من از کار شد

دلم همچو بلبل بنالید زار

سحر چون صبا سوی گلزار شد

مگر پخت سودای زلفش دلم

که در چنگ محنت گرفتار شد

به عیّاری آموخت اینک جلال

چو جویای آن شیخ عیّار شد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode