گنجور

سعدی » بوستان » باب هشتم در شکر بر عافیت » بخش ۱ - سرآغاز

 

نفس می‌نیارم زد از شکر دوست

که شکری ندانم که در خورد اوست

عطایی است هر موی از او بر تنم

چگونه به هر موی شکری کنم؟

ستایش خداوند بخشنده را

[...]

سعدی
 

سعدی » بوستان » باب هشتم در شکر بر عافیت » بخش ۲ - حکایت

 

جوانی سر از رای مادر بتافت

دل دردمندش به آذر بتافت

چو بیچاره شد پیشش آورد مهد

که ای سست مهر فراموش عهد

نه گریان و درمانده بودی و خرد

[...]

سعدی
 

سعدی » بوستان » باب هشتم در شکر بر عافیت » بخش ۳ - گفتار اندر صنع باری عز اسمه در ترکیب خلقت انسان

 

ببین تا یک انگشت از چند بند

به صنع الهی به هم در فگند

پس آشفتگی باشد و ابلهی

که انگشت بر حرف صنعش نهی

تأمل کن از بهر رفتار مرد

[...]

سعدی
 

سعدی » بوستان » باب هشتم در شکر بر عافیت » بخش ۴ - حکایت اندر معنی شکر منعم

 

ملک زاده‌ای ز اسب ادهم فتاد

به گردن درش مهره بر هم فتاد

چو پیلش فرو رفت گردن به تن

نگشتی سرش تا نگشتی بدن

پزشکان بماندند حیران در این

[...]

سعدی
 

سعدی » بوستان » باب هشتم در شکر بر عافیت » بخش ۵ - گفتار اندر گزاردن شکر نعمتها

 

شب از بهر آسایش توست و روز

مه روشن و مهر گیتی فروز

سپهر از برای تو فراش وار

همی گستراند بساط بهار

اگر باد و برف است و باران و میغ

[...]

سعدی
 

سعدی » بوستان » باب هشتم در شکر بر عافیت » بخش ۶ - گفتار اندر بخشایش بر ناتوانان و شکر نعمت حق در توانایی

 

نداند کسی قدر روز خوشی

مگر روزی افتد به سختی کشی

زمستان درویش در تنگ سال

چه سهل است پیش خداوند مال

سلیمی که یک چند نالان نخفت

[...]

سعدی
 

سعدی » بوستان » باب هشتم در شکر بر عافیت » بخش ۷ - حکایت سلطان طغرل و هندوی پاسبان

 

شنیدم که طغرل شبی در خزان

گذر کرد بر هندوی پاسبان

ز باریدن برف و باران و سیل

به لرزش در افتاده همچون سهیل

دلش بر وی از رحمت آورد جوش

[...]

سعدی
 

سعدی » بوستان » باب هشتم در شکر بر عافیت » بخش ۸ - حکایت

 

یکی را عسس دست بر بسته بود

همه شب پریشان و دلخسته بود

به گوش آمدش در شب تیره رنگ

که شخصی همی نالد از دست تنگ

شنید این سخن دزد مغلول و گفت

[...]

سعدی
 

سعدی » بوستان » باب هشتم در شکر بر عافیت » بخش ۹ - حکایت

 

برهنه تنی یک درم وام کرد

تن خویش را کسوتی خام کرد

بنالید کای طالع بدلگام

به گرما بپختم در این زیر خام

چو ناپخته آمد ز سختی به جوش

[...]

سعدی
 

سعدی » بوستان » باب هشتم در شکر بر عافیت » بخش ۱۰ - حکایت

 

یکی کرد بر پارسایی گذر

به صورت جهود آمدش در نظر

قفایی فرو کوفت بر گردنش

ببخشید درویش پیراهنش

خجل گفت کانچ از من آمد خطاست

[...]

سعدی
 

سعدی » بوستان » باب هشتم در شکر بر عافیت » بخش ۱۱ - حکایت

 

ز ره باز پس مانده‌ای می‌گریست

که مسکین تر از من در این دشت کیست؟

جهاندیده‌ای گفتش ای هوشیار

اگر مردی این یک سخن گوش دار

برو شکر کن چون به خر بر نه‌ای

[...]

سعدی
 

سعدی » بوستان » باب هشتم در شکر بر عافیت » بخش ۱۲ - حکایت

 

فقیهی بر افتاده مستی گذشت

به مستوری خویش مغرور گشت

ز نخوت بر او التفاتی نکرد

جوان سر برآورد کای پیرمرد

برو شکر کن چون به نعمت دری

[...]

سعدی
 

سعدی » بوستان » باب هشتم در شکر بر عافیت » بخش ۱۳ - نظر در اسباب وجود عالم

 

سرشته‌ست بارئ شفا در عسل

نه چندان که زور آورد با اجل

عسل خوش کند زندگان را مزاج

ولی درد مردن ندارد علاج

رمق مانده‌ای را که جان از بدن

[...]

سعدی
 

سعدی » بوستان » باب هشتم در شکر بر عافیت » بخش ۱۴ - در سابقهٔ حکم ازل و توفیق خیر

 

نخست او ارادت به دل در نهاد

پس این بنده بر آستان سر نهاد

گر از حق نه توفیق خیری رسد

کی از بنده چیزی به غیری رسد؟

زبان را چه بینی که اقرار داد

[...]

سعدی
 

سعدی » بوستان » باب هشتم در شکر بر عافیت » بخش ۱۵ - حکایت سفر هندوستان و ضلالت بت پرستان

 

بتی دیدم از عاج در سومنات

مرصع چو در جاهلیت منات

چنان صورتش بسته تمثالگر

که صورت نبندد از آن خوبتر

ز هر ناحیت کاروانها روان

[...]

سعدی
 
 
sunny dark_mode