گنجور

 
سعدی

ببین تا یک انگشت از چند بند

به صنع الهی به هم در فگند

پس آشفتگی باشد و ابلهی

که انگشت بر حرف صنعش نهی

تأمل کن از بهر رفتار مرد

که چند استخوان پی زد و وصل کرد

که بی گردش کعب و زانو و پای

نشاید قدم بر گرفتن ز جای

از آن سجده بر آدمی سخت نیست

که در صلب او مهره یک لخت نیست

دو صد مهره بر یکدگر ساخته‌ست

که گل مهره‌ای چون تو پرداخته‌ست

رگت بر تن است ای پسندیده خوی

زمینی در او سیصد و شصت جوی

بصر در سر و فکر و رای و تمیز

جوارح به دل، دل به دانش عزیز

بهایم به روی اندر افتاده خوار

تو همچون الف بر قدمها سوار

نگون کرده ایشان سر از بهر خور

تو آری به عزت خورش پیش سر

نزیبد تو را با چنین سروری

که سر جز به طاعت فرود آوری

به انعام خود دانه دادت نه کاه

نکردت چو انعام سر در گیاه

ولیکن بدین صورت دلپذیر

فرفته مشو، سیرت خوب گیر

ره راست باید نه بالای راست

که کافر هم از روی صورت چو ماست

تو را آن که چشم و دهان داد و گوش

اگر عاقلی در خلافش مکوش

گرفتم که دشمن بکوبی به سنگ

مکن باری از جهل با دوست جنگ

خردمند طبعان منت شناس

بدوزند نعمت به میخ سپاس