گنجور

 
سعدی

نفس می‌نیارم زد از شکر دوست

که شکری ندانم که در خورد اوست

عطایی است هر موی از او بر تنم

چگونه به هر موی شکری کنم؟

ستایش خداوندِ بخشنده را

که موجود کرد از عدم بنده را

که را قوت وصف احسان اوست؟

که اوصاف مستغرق شأن اوست

بدیعی که شخص آفریند ز گل

روان و خرد بخشد و هوش و دل

ز پشت پدر تا به پایان شیب

نگر تا چه تشریف دادت ز غیب

چو پاک آفریدت بهُش باش و پاک

که ننگ است ناپاک رفتن به خاک

پیاپی بیفشان از آیینه گَرد

که مصقل نگیرد چو زنگار خورد

نه در ابتدا بودی آب منی؟

اگر مردی از سر به در کن منی

چو روزی به سعی آوری سوی خویش

مکن تکیه بر زور بازوی خویش

چرا حق نمی‌بینی ای خودپرست

که بازو به گردش درآورد و دست؟

چو آید به کوشیدنت خیر پیش

به توفیقِ حقْ دان نه از سعی خویش

به سرپنجگی کس نبرده‌ست گوی

سپاس خداوندِ توفیقْ گوی

تو قائم به خود نیستی یک قدم

ز غیبت مدد می‌رسد دم به دم

نه طفل زبان بسته بودی ز لاف؟

همی روزی آمد به جوفش ز ناف

چو نافش بریدند و روزی گسست

به پستان مادر در آویخت دست

غریبی که رنج آردش دهر پیش

به دارو دهند آبش از شهر خویش

پس او در شکم پرورش یافته‌ست

ز انبوب معده خورش یافته‌ست

دو پستان که امروز دلخواه اوست

دو چشمه هم از پرورشگاه اوست

کنار و بر مادر دلپذیر

بهشت است و پستان در او جوی شیر

درختی است بالای جان پرورش

ولد میوهٔ نازنین بر برش

نه رگ‌های پستان درون دل است؟

پس ار بنگری شیر خون دل است

به خونش فرو برده دندان چو نیش

سرشته در او مهر خون‌خوار خویش

چو بازو قوی کرد و دندان ستبر

براندایدش دایه پستان به صبر

چنان صبرش از شیر خامش کند

که پستان شیرین فرامش کند

تو نیز ای که در توبه‌ای طفل راه

به صبرت فراموش گردد گناه