سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۳۳
هَلَکَ النّاسُ حَوْلَهُ عَطَشاً
وَ هْوَ ساقٍ یَرَیٰ وَ لاٰ یَسْقی
دیده از دیدنش نگشتی سیر
همچنان کز فرات، مُسْتَسْقی
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۳۳
هر که هست از فقیه و پیر و مرید
وز زبان آورانِ پاک نَفَس
چون به دنیایِ دون فرود آید
به عسل در بماند پایِ مگس
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۳۸
ترکِ دنیا به مردم آموزند
خویشتن سیم و غَلّه اندوزند
عالِمی را که گفت باشد و بس
هر چه گوید نگیرد اندر کس
عالم آن کس بود که بد نکند
[...]
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۳۸
گفتِ عالِم به گوشِ جان بشنو
ور نماند به گفتنش کردار
باطل است آنچه مدّعی گوید:
«خفته را خفته کی کند بیدار»
مرد باید که گیرد اندر گوش
[...]
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۴۰
دریایِ فراوان نشود تیره به سنگ
عارف که برنجد تُنُک آب است هنوز
گر گزندت رسد، تحمل کن
که به عفو از گناه پاک شوی
ای برادر چو خاک خواهی شد
[...]
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۴۱
این حکایت شنو که در بغداد
رایت و پرده را خلاف افتاد
رایت از گردِ راه و رنجِ رکاب
گفت با پرده از طریقِ عتاب:
من و تو هر دو خواجهتاشانیم
[...]
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۴۴
پیرمردی لطیف در بغداد
دخترک را به کفشدوزی داد
مردکِ سنگدل چنان بگزید
لبِ دختر، که خون از او بچکید
بامدادان پدر چنان دیدش
[...]
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۴۵
زشت باشد دَبِیقی و دیبا
که بود بر عروسِ نازیبا
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۴۶
ای درونت برهنه از تقوی
کز برون جامهٔ ریا داری
پردهٔ هفت رنگ در مگذار
تو که در خانه بوریا داری