گنجور

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۵۵

 

ای شده ملک و دین ز کلک تو راست

کلک تو کار ملک و دین آراست

دل صافیت مَطلع قَدَرست

کفِ کافیت مقتضای قضاست

همت تو محیط چون فلک است

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۶۹

 

تاج دنیا و دین خداوند است

در همه کارها خردمندست

در خراسان و در عراق امروز

کیست کاو را به زهد مانندست

چر‌خ را با بقای دولت او

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۴۶

 

خیمه‌ها بین زده به صحرا بر

جون سمائی به روی دریا بر

زردگل بین دمیده بر سبزه

راست چون‌ کهربا به مینا بر

ژاله بین بر سمن فتاده چنانک

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۵۲

 

ای امیر مظفر منصور

ای چو خورشید در جهان مبثبهور

تاج دینی و دین ز دولت تو

هست روشن چنانکه چشم از نور

هست بوالفضل کنیت تو به حق

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۴۷

 

جاودان باد دولت سلطان

دل او شاد باد و بخت جوان

رای او پاک و همتش عالی

تیغ او تیز و ملکش آبادان

کرده با بخت او قضا بیعت

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۷۴

 

دوش رفتم به خیمهٔ جانان

تازه کردم به بوی جانان‌، جان

آفتاب است زیر شب ‌گفتی

زیر زلف اندرون رخ جانان

گر به روز آفتاب رخشان است

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۹۰

 

صنع یزدان بی‌چگونه و چون

داد ما را چهار چیز کنون

که بدان هر چهار بخت بلند

روز ما کرد فرخ و میمون

موسم عید و روزگار بهار

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۹۷

 

شد خراسان به‌سان خلد برین

در راحت گشاد روحِ امین

تا رسید از عراق خرم و شاد

سیف دولت امیر شمس‌الدین

آن امیری که رای روشن او

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۹۹

 

عید قربان و ماه فروردین

هر دو با یک دگر شدند قرین

شد مُصلّی از آن چو چرخ بلند

شد گلستان ازین چو خُلد برین

آن زمین لانه‌رنگ کرد از خون

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۴۰

 

هست‌ گویی به حکم بار خدای

آفتاب اندر این خجسته سرای

آفتابی که دید در گیتی

بر نهاده کلاه و بسته قبای

سایهٔ ایزدست شاه جهان

[...]

امیر معزی
 
 
sunny dark_mode