گنجور

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۵

 

ما به راه طلب وصل تو نعل افکندیم

وز لب لعل تو دندان طمع برکندیم

دور پرگار فلک رسم جدایی انگیخت

تا درین دایره کی باز به هم پیوندیم

کس گرفتار مبادا به ملاقات رقیب

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۶

 

رخصتم ده که سر زلف سیاهت گیرم

دیده را روشنی از روی چو ماهت گیرم

چون تو را نیست سرآنکه بیابم به تو راه

داد خواهم نه بیایم سر راهت گیرم

گرچه بیشم گنهی نیست زنم دست نیاز

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۹

 

دیده پر نم ز غم زمزم و بطحا دارم

دیدن کعبه بدین دیده تمنا دارم

راویه چشم تر و زاد غم و راحله شوق

بهر این ره همه اسباب مهیا دارم

خار پایم شده خاک وطن ای کاش کند

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۱

 

زان نرنجم که ز خود کرده گرانت بینم

زان برنجم که میان دگرانت بینم

سیریت نیست ز عاشق که صدت عاشق هست

دل برای صد دیگر نگرانت بینم

هر دم از خوی دگر می دهدت شکل رقیب

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۸

 

خواهم ای گل که ز شوق تو بگریم چندان

که شود غنچه گلزار امیدم خندان

بی تو عاشق چو به بستان گذرد بر لب جوی

آب زنجیر شود بر وی و بستان زندان

چین در ابرو مفکن چون ز تو حاجت طلبیم

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۶

 

ای شده روی زمین زیر زمینم بی تو

روی بنما که عجب بی دل و دینم بی تو

نه تو را رحم که یکجا بنشینی با من

نه مرا صبر که یکدم بنشینم بی تو

چون روم طوف کنان روز فراقت به چمن

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۴

 

تو پریرویی و عالم ز تو پر دیوانه

نیست خالی ز تمنای تو یک فرزانه

نیست همتای تو کس قیمت خود را بشناس

که تویی درج فلک را گهر یکدانه

شانه را چند دهد زلف تو مشاطه به دست

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۷

 

ای که افسانه این دیدهٔ تر می‌پرسی

حال این غرقه به خوناب جگر می‌پرسی

نیست بر مردم روشن بصر این پوشیده

پرس ازین جان و دل سوخته گر می‌پرسی

دیده بر طلعت خوبان نگشایی زنهار

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۰

 

می زند راه دلم شکل سهی بالایی

که نمی بینمش از سروقدان همتایی

همچو گل ظاهرش از صفحه عارض لطفی

همچو مه لایحش از لوح جبین سیمایی

در صف تنگ قبایان و تنک پیرهنان

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۳

 

هرگز ای شوخ سوی خسته دلی دیدی نی

حال عشاق جگرسوخته پرسیدی نی

مرد صد تشنه به خاک رهت ای آب حیات

قطره ای بر لب یک تشنه چکانیدی نی

لطف رفتار تو را هست هزاران کشته

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » قصاید » شمارهٔ ۵ - قصیده اخری

 

این نه قصر است همانا که بهشت دگر است

که گشاده به رخ اهل صفا هشت دراست

جای آن دارد اگر هشت بهشتش خوانند

چون ز هر نقش دراو حوروشی جلوه گر است

تابه دانش پی نظاره آن حوروشان

[...]

جامی
 
 
۱
۲
۳
sunny dark_mode