گنجور

 
جامی

رخصتم ده که سر زلف سیاهت گیرم

دیده را روشنی از روی چو ماهت گیرم

چون تو را نیست سرآنکه بیابم به تو راه

داد خواهم نه بیایم سر راهت گیرم

گرچه بیشم گنهی نیست زنم دست نیاز

دامن لطف پی عفو گناهت گیرم

سایه افکن به من ای سرو که افتم به هلاک

گر نه از حادثه دهر پناهت گیرم

از سر بسترم امشب مرو ای همسایه

تا به اندوه شب خویش گواهت گیرم

ای گل از لطف مزن لاف که پیش رخ او

با دو صد برگ یکی برگ گیاهت گیرم

جامیا دم مزن از درد و غم هجر که من

شرح این واقعه از ناله و آهت گیرم