گنجور

 
جامی

زان نرنجم که ز خود کرده گرانت بینم

زان برنجم که میان دگرانت بینم

سیریت نیست ز عاشق که صدت عاشق هست

دل برای صد دیگر نگرانت بینم

هر دم از خوی دگر می دهدت شکل رقیب

در کف او چو گل کوزه گرانت بینم

نرخ ارزان تو گفتم که هزاران جان است

جای آن هست که با خویش گرانت بینم

دعوی رحم کنی گر بود این راست چرا

فارغ از گریه خونین جگرانت بینم

نیست چون قد تو سروی به چمن راست ولی

راست با طبع همه کژ نظرات بینم

جامی اینسان که درآن تنگ قبا دل بستی

عاقبت غنچه صفت جامه درانت بینم