گنجور

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۱۶

 

که شکیبد ز تو ای جان که جگرگوشه جانی

چه تفکر کند از مکر و ز دستان که ندانی

نه درونی نه برونی که از این هر دو فزونی

نه ز شیری نه ز خونی نه از اینی نه از آنی

برود فکرت جادو نهدت دام به هر سو

[...]

مولانا
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۸

 

همه کس را تن و اندام و جمال است و جوانی

وین همه لطف ندارد تو مگر سرو روانی

نظر آوردم و بردم که وجودی به تو ماند

همه اسمند و تو جسمی همه جسمند و تو جانی

تو مگر پرده بپوشی و کست روی نبیند

[...]

سعدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴۱

 

مرحبا، ای گل نورسته، که چون سرو روانی

چشم بد دور ز رویت، که شگرفی و جوانی

فکر کردم که بگویم: بچه مانی تو؟ ولیکن

متحیر نه چنانم که بدانم: بچه مانی؟

دفتری باشد اگر ، شرح دهم وصف فراقت

[...]

اوحدی
 

ابن یمین » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ١۵٨ - ایضاً له در مدح خواجه نظام الدین یحیی

 

گر شود هر سر مویی که مرا هست زبانی

وز ازل تا به ابد یابم از ایام زمانی

هر زبانی که ز گفتار به صد گونه عبارت

دهد از مکرمت شاه فلک قدر نشانی

در چنان مدت بی‌‎حد به‌‎چنین ساز فصاحت

[...]

ابن یمین
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۶۲

 

هله ای دوست، چه گویم؟ که تو محبوب جهانی

همه سعدی و سعادت، همه لطفی، همه جانی

بتو چشمم شده روشن، بتو کویم شده گلشن

همه فتحی و فتوحی، همه امنی امانی

به چه وصفت کنم، ای جان؟ که تو از وصف برونی

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۶۳

 

هله! ای ماه وفاپیشه، که محبوب جهانی

همه روحی، همه راحت، همه امنی و امانی

بتو مدهوشم و حیران، به چه وصفت کنم، ای جان؟

مگر این وصف که گویم که: شه زنده دلانی

هوس لجه دریاست مرا، تا که برآرم

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۶۴

 

هله! ای یار گرانمایه،سبک روح جهانی

نظر لطف تو مستبشر ابواب معانی

علم از کوه برآمد، غم و اندوه سرآمد

ز خدا صد خبر آمد، که تو محبوب جهانی

هله! ای صوفی سرخوش، توبه از زاهد سرکش

[...]

قاسم انوار
 

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » ماده تاریخ‌ها و قطعات مناسبتی » شمارهٔ ۱۱۰ - در اثبات معاد جسمانی

 

ای بشر ایکه جهان شرف و شوکت و شانی

قدر خود هیچ ندانی و ندانی که ندانی

بر و بحر و جبل و انجم و افلاک و عناصر

روز و شب گرد تو گردند همه عالی و دانی

از سپهری ز چه نالان که تو مخدوم سپهری

[...]

صغیر اصفهانی
 

شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۹ - شرم و عفت

 

نالدم پای که چند از پی یارم بدوانی

من بدو میرسم اما تو که دیدن نتوانی

من سراپا همه شرمم تو سراپا همه عفت

عاشق پا به فرارم تو که این درد ندانی

چشم خود در شکن خط بنهفتم که بدزدی

[...]

شهریار
 
 
sunny dark_mode