سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل ۲۷
ماهرویا! روی خوب از من متاببی خطا کشتن چه میبینی صواب
دوش در خوابم در آغوش آمدیوین نپندارم که بینم جز به خواب
از درون سوزناک و چشم ترنیمهای در آتشم نیمی در آب
هر که بازآید ز در پندارم اوستتشنه مسکین آب پندارد سراب
ناوکش را جان درویشان هدفناخنش را خون مسکینان خضاب
او سخن میگوید و دل میبردو […]

سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل ۴
غافلند از زندگی مستان خوابزندگانی چیست مستی از شراب
تا نپنداری شرابی گفتمتخانه آبادان و عقل از وی خراب
از شراب شوق جانان مست شوکانچه عقلت میبرد شرست و آب
قرب خواهی گردن از طاعت مپیچجامگی خواهی سر از خدمت متاب
خفته در وادی و رفته کاروانترسمش منزل نبیند جز به خواب
تا نپاشی تخم طاعت، دخل عیشبرنگیری، رنج بین […]

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲
این جهان خواب است، خواب، ای پور بابشاد چون باشی بدین آشفته خواب؟
روشنیی چشم مرا خوش خوش ببردروشنیش، ای روشنائیی چشم باب
تاب و نور از روی من میبرد ماهتاب و نورش گشت یکسر پیچ و تاب
پیچ و تابش نور و تاب از من ببردتا بماندم تافته بینور و تاب
آفتابم شد به مغرب چون بسیبر سرم […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳
یا بپوش آن روی زیبا در نقابیا دگر بیرون مرو چون آفتاب
بند کن زلف جهان آشوب راگر نمیخواهی جهانی را خراب
رنج من زان چشم خوابآلود تستچون کنم، کندر نمیآید ز خواب؟
زلف را وقتی اگر تابی دهیآن تو دانی، روی را از من متاب
من که خود میمیرم از هجران توبر هلاک من چه میجویی شتاب؟
تا نرفتی […]

خواجوی کرمانی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰
ای ز چشمت رفته خواب از چشم خوابوآب رویت برده آب از روی آب
از شکنج زلف و مهر طلعتتتاب بر خورشید و در خورشید تاب
بینی ار بینی در آب و آینهآفتاب روی و روی آفتاب
بر نیندازی بنای عقل و دینتا ز عارض برنیندازی نقاب
تشنگان وادی عشقت ز چشمبر سر آبند و از دل بر سراب
پیکرم […]

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات (گزیدهٔ ناقص) » غزل شمارهٔ ۸
ای خجل از روی خوبت آفتابروز من بی تو شبی بیماهتاب
آفتاب از دیدن رخسار توآنچنان خیره که چشم از آفتاب
چون مرا در هجر تو شب خواب نیستروز وصلت چون توان دیدن به خواب
بر سر کوی تو سودا میپزمبا دل پر آتش و چشم پر آب
عقل را با عشق تو در سر جنونصبر را از دست […]

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸
ای خجل از روی خوبت آفتاب
روز من بی تو شبی بی ماهتاب
آفتاب از دیدن رخسار تو
آنچنان خیره که چشم از آفتاب
چون مرا در هجر تو شب خواب نیست
روز وصلت چون توان دیدن بخواب
بر سر کوی تو سودا می پزم
با دل پرآتش و چشم پرآب
عقل را با عشق تو در سر جنون
صبر را از دست تو […]

عبید زاکانی » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۱ - در حل فال گوید
چون ز بهر فال بگشائی کتاباز عبید آن فال را بشنو جواب
حرف اول را ز سطر هفتمینبنگر از رای بزرگان سر متاب
از حروف آن حرف کاندر فاتحه استباشد آن بی شک دلیل فتح باب
وآنچه شرحش میدهم کان نامده استنیک باشد گر کنی زان اجتناب
ثا و جیم و خا و زا آنگاه شینظاء و فا والله […]

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات (گزیدهٔ ناقص) » گزیدهٔ غزل ۵۸
هست ما را نازنین می پرستگو گهم بریان کند گاهی کباب
نیم شب کامد مرا بیدار کردمن همان دولت همی دیدم به خواب
بیخودی زد راهم از نی تا به صبحخانه خالی بود و او مست و خراب
آخر شب صبح را کردم غلطزانکه هم رویش بد و هم ماهتاب
زلف برکف شب همی پنداشتمکز بنا گوشش برآمد آفتاب
ای […]

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات (گزیدهٔ ناقص) » گزیدهٔ غزل ۶۴
با خیال زلف و رویت چشم مننیمهای ابر است و نیمی آفتاب
زان لب میگون که هوش ازمن ببردخون همی گریم چو برآتش کباب

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۲
ای ترا در دیده من جای خواب
دیده بی خوابم از تو جای آب
شب چو خوابم نیست بهر دیدنت
چند سازم خویش را عمدا به خواب
گل شد از عکس رخت در چشم من
زاتش دل می کشم زان گل گلاب
با خیال زلف و رویت چشم من
نیمه ابرست و نیمی آفتاب
زان لب میگون که هوش از من ببرد
خون همی […]

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۱
زاد چون از صبح روشن آفتاب
ساقی خورشید رو در ده شراب
لعل ندهی آن عرق در ده که چون
گل برآرد هم گل ست و هم گلاب
خرم آن کو غرق می باشد مدام
چون خیال دوست در می های ناب
عاشقی با پارسایی هم خوش است
همچنان کافتاد میان باده آب
هست ما را نازنینی می پرست
کو گهم بریان کند گاهی […]

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۰
گرنکندی بسته ماند اینجا دلت
تو بمانی بیدل آنجا در عذاب
حسرتی ماند بدل آنرا که داد
دل بچیزی گر نشد زان کامیاب
هست دنیا چون سرابی تشنه را
تشنه کی سیراب گردد از سراب
آیدت هر دم سرابی در نظر
سوی آن رانی بتعجیل و شتاب
آن نباشد آب و دیگر همچنین
هرگز از […]

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵
غمزه سرمست ساقی، بیشراب
کرد هشیاران مجلس را خراب
دوستان را خواب میآید ولی
خوش نمیآید مرا بیدوست، خواب
تنگ شد بی پستهات، بر ما جهان
تلخ شد بیشکرت، بر ما شراب
روی خوبت، ماه تابان من است
ماه رویا! روی خوب از من متاب
گر خطایی کردهام، خونم بریز
بیخطا کشتن چه میبینی صواب؟
گل ز بلبل، روی میپوشد هنوز
ای صبا! برخیز و بردار […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۵
وقت پیری شرم دارید از خضاب
مو، سیاهی دیدهاست اینجابهخواب
چشم دقت جوهری پیداکنید
جز به روزن ذرهکم دید آفتاب
اعتبارات آنچه دارد ذلت است
تاگهرگل کرد رفت از قطره آب
چشم بستن رمز معنی خواندن است
نقطه میباشد دلیل انتخاب
جمع علم افلاس میآرد نه جاه
بیشترها پوست میپوشدکتاب
زبن بهارت آنچه آید در نظر
عبرتیگردیده باشد بینقاب
سوزعشقی نیست ورنه روشن است
همچو شمعت پای تا […]

شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۱
چون برآمد از دل جام آفتاب
نزد ما هر دو یکی برف است و آب
اصل گُل آبست و فرع آب گل
اصل و فرعش دوستدارم چون گلاب
چشم ما روشن بود از نور او
در نظر دارم از آن رو آفتاب
چون حجاب او نمی دانم جز او
روز و شب می بینم او را بی حجاب
حرفی از اسرار جد ما […]

شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۲
صورت و معنی ما آب و حباب
خود که دارد این چنین جام و شراب
ما ز دریائیم و دریا عین ماست
می نماید موج ما ، ما را حجاب
جز یکی در هر دو عالم هست نیست
ور تو گوئی هست می بینی به خواب
بسته روبندی ز نور روی خود
آفتابست او و لیکن با نقاب
جامی از می پر ز […]

شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۳
آفتابی رو نموده مه نقاب
مه نقابی می نماید آفتاب
موج دریائیم و دریا عین ماست
عین ما بر عین ما باشد حجاب
جمله عالم در محیط عشق او
نزد ما باشد حبابی پر ز آب
غیر او در عمر خود گردیده ای
دیده ای نقش خیال او به خواب
نعمت الله در خرابات مغان
اوفتاده دیدمش مست و خراب

شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۴
ساقئی دیدیم مستانه به خواب
جام می بخشید ما را بی حساب
چون شدم بیدار من بودم نه او
آنکه در خوابش بدیدم بی حجاب
بسته ام نقش خیالش در نظر
آفتابی رو نموده مه نقاب
در خیال خواب باشد روز و شب
هر که بیند این چینین خوابی به خواب
غیر ما در بحر ما از ما مجو
گفتمت والله اعلم بالصواب
عین ما […]

شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۵
دیده ام مهر منیر مه نقاب
ذره ای از نور رویش آفتاب
جامی از می پر ز می داریم ما
نوش کن جام شرابی از شراب
ما در این دریا به هر سو می رویم
ساغری داریم پر آب از حباب
موج و دریا و حباب و قطره هم
چار اسم و یک حقیقت عین آب
چشم ما روشن به نور روی اوست
لاجرم […]

شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۶
آفتابی رو نموده مه نقاب
ماه تابان می نماید آفتاب
خوش حبابی پر کن از آب حیات
تا بیابی جام پر آبی ز آب
موج دریائیم و دریا عین ما
عین ما بر عین ما باشد حجاب
ساقی سرمست ما باشد کریم
جام می بخشد به رندان بی حساب
خوش سر آبیم و سیرابیم ما
زاهد بیچاره مانده در سراب
عشق می بیند جمال او […]

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۷۳
وقف کردم هستی خود بر شراب
نیستی از من بمان گو در حجاب
بر لب کوثر نشستن روز بعث
ای مسلمانان از این خوش تر مآب
اهل فطرت مست از آن جا آمدند
هم چنان مستند تا یوم الحساب
من هم از آن جام مستی می کنم
تا نپندارید کز خمرم خراب
آب و خاک عشق بر هم کرده اند
پس سرشت من از […]

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۷۷
ماه نو بنمود رخسار از نقاب
ساقیا در ده سبک جام شراب
آتش سی روزه را بنشان به آب
خاصه خوب آبی معطر چون گلاب
آتشین آبی که در جام بلور
می نماید راست چون لعل مذاب
جوهری پاکیزه اما بی عَرَض
آفتابی روشن اما بی حجاب
آفتابش گفتم و می دان که هست
آفتاب از عکس او در اضطراب
عکس می در چشم ما […]

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۶۰
عنبرست آن دام دل با مشک ناب
باز سنبل پر گل سوری نقاب
باز شعر سبز بر به سایبان
با حریر ست آن به گرد آفتاب
درج باقوت است با آب حیات
با نهان در لعل میگون در ناب
هر دم از لعل لب جان پرورت
میرود سرچشمه حیوان در آب
دارم از چشمت عجایب حالتی
من خراب مست و او مست خراب
دل ندارد […]
