گنجور

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲

 

عزم آن دارم که امشب نیم مست

پای کوبان کوزهٔ دردی به دست

سر به بازار قلندر برنهم

پس به یک ساعت ببازم هرچه هست

تا کی از تزویر باشم رهنمای

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۴

 

در دلم تا برق عشق او بجست

رونق بازار زهد من شکست

چون مرا می‌دید دل برخاسته

دل ز من بربود و درجانم نشست

خنجر خون‌ریز او خونم بریخت

[...]

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » فی فضائل خلفا » فی فضیلة امیرالمؤمنین عمر رضی الله عنه

 

آنک حق طاها برو خواند از نخست

تا مطهر شد ز طاها و درست

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » فی فضائل خلفا » فی فضیلة امیرالمؤمنین عمر رضی الله عنه

 

چون نخستش حق نهد در دست دست

آخرش با خود برد آنجا که هست

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » در تعصب گوید » درتعصب گوید

 

گفت هر یاریم نجمی روشن است

بهترین قرنها قرن منست

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » آغازکتاب » مجمع مرغان

 

چون خلیل آن کس که از نمرود رست

خوش تواند کرد بر آتش نشست

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » حکایت بلبل » حکایت بلبل

 

بلبل شیدا درآمد مست مست

وز کمال عشق نه نیست و نه هست

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » حکایت بلبل » حکایت بلبل

 

زاری اندر نی ز گفتار منست

زیر چنگ از نالهٔ زار من است

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » حکایت بلبل » حکایت درویشی که عاشق دختر پادشاه شد

 

آن گدا گفتا که من آن روز دست

شسته‌ام از جان که گشتم از تو مست

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » حکایت طاووس » حکایت طاووس

 

گفت تا نقاش غیبم نقش بست

چینیان را شد قلم انگشت دست

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » حکایت طاووس » قصه رانده شدن آدم از بهشت

 

ما زوال آریم بر وی هرچ هست

زانک نتوان زد به غیر دوست دست

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » حکایت بط » حکایت بط

 

زنده از آب است دایم هرچ هست

این چنین از آب نتوان شست دست

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » حکایت بط » عقیدهٔ دیوانه‌ای درباره دو عالم

 

گفت کاین هر دو جهان بالا و پست

قطرهٔ آب است نه نیست و نه ‌هست

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » داستان کبک » داستان کبک

 

دل در این سختی به صد اندوه خست

زانک عشق گوهرم بر کوه بست

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » داستان همای » داستان همای

 

جمله را در پر او باید نشست

تا ز ظلش ذره‌ای آید به دست

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » حکایت کوف » حکایت کوف

 

هرک در جمعیتی خواهد نشست

در خرابی بایدش رفتن چو مست

عطار
 
 
۱
۲
۳
۱۹
sunny dark_mode