گنجور

عطار » منطق‌الطیر » در تعصب گوید » حکایت عمر که می‌خواست خلافت را بفروشد

 

چون شنید این حجت محکم عمر

کار ازین حجت برو شد سخت تر

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » در تعصب گوید » حکایت رفتن مصطفی بسوی غار و خفتن علی در بسترش

 

تو علی دانی و بوبکر ای پسر

وز خدای عقل و جانی بی‌خبر

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » در تعصب گوید » سخنی از رابعه

 

گفت من از حق نمی‌آیم به سر

کی توانم داد از یاران خبر

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » در تعصب گوید » سخنی از رابعه

 

بر زمین خونم روان شد از بصر

من ز خون خویش بودم بی‌خبر

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » در تعصب گوید » درخواست پیغمبر (ص) از پروردگار که کار امتش را به او سپارد

 

من چنان می‌خواهم ای عالی گهر

کز گنه‌شان هم ترا نبود خبر

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » آغازکتاب » مجمع مرغان

 

خه خه ای طاووس باغ هشت در

سوختی از زخم مار هفت سر

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » آغازکتاب » مجمع مرغان

 

هم ز دنیا هم ز عقبی درگذر

پس کلاه از سر بگیر و درنگر

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » آغازکتاب » مجمع مرغان

 

صد هزاران پرده دارد بیشتر

هم ز نور و هم ز ظلمت پیش در

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » حکایت بلبل » حکایت درویشی که عاشق دختر پادشاه شد

 

گفت چون می‌دیدمت ای بی‌هنر

بر تو می‌خندیدم آن ای بی‌خبر

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » حکایت طوطی » حکایت طوطی

 

طوطی آمد با دهان پر شکر

در لباس فستقی با طوق زر

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » حکایت طاووس » قصه رانده شدن آدم از بهشت

 

گفت بود آدم همی عالی گهر

چون به فردوسی فرو آورد سر

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » حکایت طاووس » قصه رانده شدن آدم از بهشت

 

اهل جنت را چنین آمد خبر

کاولین چیزی دهند آنجا جگر

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » حکایت بط » حکایت بط

 

گفت در هر دو جهان ندهد خبر

کس ز من یک پاک‌روتر پاک‌تر

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » حکایت بط » عقیدهٔ دیوانه‌ای درباره دو عالم

 

هیچ چیزی نیست زآهن سخت‌تر

هم بنا بر آب دارد در نگر

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » داستان کبک » داستان کبک

 

گاه می‌برید بی‌تیغی کمر

گاه می‌گنجید پیش تیغ در

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » داستان کبک » داستان کبک

 

بوده‌ام پیوسته با تیغ و کمر

تا توانم بود سرهنگ گهر

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » داستان کبک » داستان کبک

 

هرک چیزی دوست گیرد جز گهر

ملکت آن چیز باشد برگذر

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » داستان کبک » داستان کبک

 

من عیار کوهم و مرد گهر

نیستم یک لحظه با تیغ و کمر

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » داستان کبک » داستان کبک

 

پا و منقار تو پر خون جگر

تو به سنگی بازمانده بی‌گهر

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » داستان کبک » حکایت سلیمان و نگین انگشتری او

 

هست آن در جنب عقبی مختصر

بعد از این کس را مده هرگز دگر

عطار
 
 
۱
۲
۳
۴
۳۷
sunny dark_mode