×
عطار » منطقالطیر » در تعصب گوید » حکایت عمر که میخواست خلافت را بفروشد
چون شنید این حجت محکم عمر
کار ازین حجت برو شد سخت تر
عطار » منطقالطیر » در تعصب گوید » حکایت رفتن مصطفی بسوی غار و خفتن علی در بسترش
تو علی دانی و بوبکر ای پسر
وز خدای عقل و جانی بیخبر
عطار » منطقالطیر » در تعصب گوید » سخنی از رابعه
گفت من از حق نمیآیم به سر
کی توانم داد از یاران خبر
عطار » منطقالطیر » در تعصب گوید » سخنی از رابعه
بر زمین خونم روان شد از بصر
من ز خون خویش بودم بیخبر
عطار » منطقالطیر » در تعصب گوید » درخواست پیغمبر (ص) از پروردگار که کار امتش را به او سپارد
من چنان میخواهم ای عالی گهر
کز گنهشان هم ترا نبود خبر
عطار » منطقالطیر » حکایت بلبل » حکایت درویشی که عاشق دختر پادشاه شد
گفت چون میدیدمت ای بیهنر
بر تو میخندیدم آن ای بیخبر
عطار » منطقالطیر » حکایت طاووس » قصه رانده شدن آدم از بهشت
گفت بود آدم همی عالی گهر
چون به فردوسی فرو آورد سر
عطار » منطقالطیر » حکایت طاووس » قصه رانده شدن آدم از بهشت
اهل جنت را چنین آمد خبر
کاولین چیزی دهند آنجا جگر
عطار » منطقالطیر » حکایت بط » عقیدهٔ دیوانهای درباره دو عالم
هیچ چیزی نیست زآهن سختتر
هم بنا بر آب دارد در نگر
عطار » منطقالطیر » داستان کبک » حکایت سلیمان و نگین انگشتری او
هست آن در جنب عقبی مختصر
بعد از این کس را مده هرگز دگر