×
عطار » منطقالطیر » داستان کبک » حکایت سلیمان و نگین انگشتری او
پادشاها من به چشم اعتبار
آفت این ملک دیدم آشکار
عطار » منطقالطیر » داستان کبک » حکایت سلیمان و نگین انگشتری او
من ندارم با سپاه و ملک کار
میکنم زنبیل بافی اختیار
عطار » منطقالطیر » داستان همای » احوال سلطان محمود در آن جهان
گفت ای سلطان نیکو روزگار
حال تو چون است در دارالقرار
عطار » منطقالطیر » حکایت بوتیمار » حکایت بوتیمار
گر تو از دریا نیایی با کنار
غرقه گرداند تو را پایان کار
عطار » منطقالطیر » پرسش مرغان » حکایت پادشاهی که بسیار صاحب جمال بود
روز بودی کز غم عشقش هزار
میبمردند اینت عشق و اینت کار
عطار » منطقالطیر » پرسش مرغان » حکایت پادشاهی که بسیار صاحب جمال بود
گر کسی دیدی جمالش آشکار
جان بدادی و بمردی زار زار
عطار » منطقالطیر » پرسش مرغان » حکایت محمود و ایاز
پس مکن در ره توقف زینهار
همچو آب از برق میرو برقوار
عطار » منطقالطیر » جواب هدهد » حکایت شیخ سمعان
چون مریدانش چنین دیدند زار
جمله دانستند کافتادست کار
عطار » منطقالطیر » جواب هدهد » حکایت شیخ سمعان
یک دمش نه خواب بود و نه قرار
میتپید از عشق و مینالید زار
عطار » منطقالطیر » جواب هدهد » حکایت شیخ سمعان
رفت عقل و رفت صبر و رفت یار
این چه عشق است؟ این چه درد است؟ این چه کار؟