جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۱
ای جبینت ماه و رویت آفتاب
می فتد بر خاک کویت آفتاب
گرد عالم هست سرگردان چو من
روز و شب در جست و جویت آفتاب
فتنه می یابد ز مویت روزگار
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۵
دل که از من گشت ناپیدا کجاست؟
یا رب آن شوریده شیدا کجاست؟
مدّتی شد تا ندیدم روی دوست
من چنین تنها و او تنها کجاست؟
بی رخش تاریک باشد چشم من
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۳۱
من سر زلفش نمی دادم ز دست
لیکن از بویش شدم مدهوش و مست
رفت زلف او ز دستم این زمان
هست داغی بر دلم زین سان که هست
تا تو بر پا خاستی سروی چو تو
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۳۳
یا رب آن ماه است یا رخسار دوست
یا رب آن سرو است یا بالای اوست
بعد ازین جان من و سودای او
گر برآید بر من از عشقش نکوست
وه! که باد صبح جانم تازه کرد
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۶۴
در میان چشم و دل خون اوفتاد
راز ما از پرده بیرون اوفتاد
چشم مستت دلربایی پیشه کرد
فتنه ای در ربع مسکون اوفتاد
پرتوی زد عکس رویت بر فلک
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۴۰
ای ز رخ چون مه و زلف دراز
صد درِ فتنه به جهان کرده باز
الحق اگر ناز کند می رسد
آن قد و بالای تو بر سرو ناز
هیچ کس از حال دل آگه نبود
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۳۸
ای صبا! احوال من با او بگو
حال بلبل با گل خودرو بگو
آنچه با من می کند هجران او
بشنو از من یک به یک با او بگو
قامتم بین چون کمانی در غمش
[...]