گنجور

 
جلال عضد

در میان چشم و دل خون اوفتاد

راز ما از پرده بیرون اوفتاد

چشم مستت دلربایی پیشه کرد

فتنه ای در ربع مسکون اوفتاد

پرتوی زد عکس رویت بر فلک

غلغلی در اوج گردون اوفتاد

مرحبا ای جان جانها کز رخت

فال مشتاقان همایون اوفتاد

هر سحر کآید صبا از کوی دوست

همچو غنچه در دلم خون اوفتاد

طرفه می دارم که عشق چون تویی

در دماغ چون منی چون اوفتاد

تا به چشم من درآمد اشک من

از دو چشمم درّ مکنون اوفتاد

حُسن لیلی یک نظر بنمود روی

هر دو کون از چشم مجنون اوفتاد

در سماع از شعر شیرین جلال

هر زمان شوری دگرگون اوفتاد