اندر همه دشت خاوران سنگی نیست

کش با من و روزگار من جنگی نیست

با لطف و نوازش وصال تو مرا

دردادن صد هزار جان ننگی نیست

سر تا سر دشت خاوران سنگی نیست

کز خون دل و دیده برو رنگی نیست

در هیچ زمین و هیچ فرسنگی نیست

کز دست غمت نشسته دلتنگی نیست

در عشق تو از ملامتم ننگی نیست

باپنجۀ آن ازین سخن جنگی نیست

این شربت عاشقی همه محرم راست

نامحرم را درین قدح رنگی نیست

خاقانی اگر ز راحتت رنگی نیست

تشنیع مزن که با فلک جنگی نیست

ملکی که به جمشید و فریدون نرسید

گر هم به گدائی نرسد ننگی نیست

بی عارض چون سیم توام سنگی نیست

زین آمدنم جز به تو آهنگی نیست

آخر چه گلی که هیچ فرسنگی نیست

کز بوی وصال تو در آن رنگی نیست

میدان فراخ عمر بی تنگی نیست

رهوار نشاط نیز بی لنگی نیست

دشوار توان طلب مدام آسانی

کز دهر دورنگ امید یک رنگی نیست

در عشق تو از ملامتم ننگی نیست

با بیخبران درین سخن جنگی نیست

این شربت عاشقی همه مردان راست

نامردان را درین قدح رنگی نیست

گر دامن وصل تو کشم جنگی نیست

ور طعنهٔ عشقت شنوم ننگی نیست

با وصل خوشت میزنم و میگیرم

وصلی که در او فراق را رنگی نیست

روزی نبود که با منت جنگی نیست

شب نیست که از تو بر دلم سنگی نیست

با من که زخون دیدگان رنگینم

گر صلح نداری آشتی رنگی نیست

چو تُرک دل‌بر من شاهدی به شنگی نیست

چو زلف پرشکنش حلقهٔ فرنگی نیست

دهانش ار چه نبینی مگر به وقت سخن

چو نیک درنگری چون دلم به تنگی نیست

به تیغ غمزهٔ خون‌خوار لشکری بزنی

[...]

ای رنگرز این خوی بدت ننگی نیست

با من سخن تو هیچ بی جنگی نیست

در حیرتم از طالع شوریده خویش

کز رنگرزان نیز مرا رنگی نیست

خاک بادا بسری کش اثر از سنگی نیست

چاک آن سینه که کارش بدل تنگی نیست

ادب بندگی از خیل خردمندان جوی

عاشقان را بجز از عشق تو فرهنگی نیست

راه عشاق زند مطرب از این پرده تو نیز

[...]

سرتا سر دشت خاوران سنگی نیست

کز خون دل و دیده بران رنگی نیست

ز لولیان چو بتم شاهدی به شنگی نیست

به رنگ لعبت من لعبت فرنگی نیست

خیال قافیه جز آن دهان نیندیشم

که هیچ قافیه چو آن هان بتنگی نیست

اگر چه رستم دستان بود که کشته تست

[...]

سر تا سر دشت خاوران سنگی نیست

کز خون دل و دیده، بر آن رنگی نیست

در هیچ زمین و هیچ فرسنگی نیست

کز دست غمت نشسته دلتنگی نیست

عشق آینه‌ایست کاندرو زنگی نیست

با بی خبران در این سخن جنگی نیست

دانی که که را عشق، مسلم باشد

آن را که ز بدنام شدن ننگی نیست

خاک بادا به سری کش اثر از سنگی نیست

چاک آن سینه که کارش به دل تنگی نیست

من که بدنام جهانم به خرابات شوم

که در آنجا خبر از نامی و از ننگی نیست

دل چون آینه گر می‌طلبی عشق طلب

[...]

سر تا سر دشت خاوران سنگی نیست

کز خون دل و دیده، بر آن رنگی نیست

در هیچ زمین و هیچ فرسنگی نیست

کز دست غمت نشسته دلتنگی نیست

عشق آینه‌ایست کاندرو زنگی نیست

با بی خبران در این سخن جنگی نیست