گنجور

 
رضاقلی خان هدایت

وهو شیخ الاسلام ابونصر احمد بن ابوالحسن. از اعاظم مشایخ و افاخم علمای راسخ بوده. گویند در بدو حال، جوانی خمار و لاابالی بود و در سن بیست و دو سالگی از معاصی توبه نمود. مدت هجده سال در کوهی به عبادت اشتغال داشت و در آن اوقات به خدمت حضرت خضرؑمشرف شد. در چهل سالگی به سوی خلق شتافته و جمعی کثیر، فیض ارادت او را دریافته. نوشته‌اند که ششصد هزار نفر از وی اجازهٔ ذکر گرفته‌اند. غرض، صاحب کرامات و خوارق عادات می‌بود. وقتی به توجه، نابینایی را بینا نمود. تفصیل آن در کتب محققین مندرج است. شیخ ابوسعید فرموده است که: عَلَم ولایت ما را بر بام خانهٔ خماری کوفتند. معاصرین آن جناب، شیخ ابوالقاسم کرمانی و ابوعلی سینا و جمعی دیگر بوده‌اند. کتاب سراج السائرین از اوست. موافق عدد «احمد جامی قُدِّسَ سِرُّهُ» در سنهٔ ۵۳۲ وفات یافت. از اشعار آن جناب است:

غزلیات

عاشقی دشواردان، چندان که باشی یار خود

چون زخود بیزارگشتی، عاشقی دشوارنیست

٭٭٭

نه در مسجد گذارندم که رندی

نه در میخانه کاین خمار، خام است

میان مسجد و میخانه راهیست

غریبم، عاشقم، آن ره کدام است

٭٭٭

خواستم شرح غم دل به قلم بنویسم

آتشی در قلم افتاد که طومار بسوخت

٭٭٭

غره مشو که مرکب مردان مرد را

در سنگلاخ بادیه پی ها بریده‌اند

نومید هم مباش که رندان باده نوش

ناگه به یک ترانه به منزل رسیده‌اند

٭٭٭

یارم ز خرابات درآمد سرمست

مانند لب خویش می لعل به دست

گفتم صنما من از تو کی خواهم رست

گفتا نرهد هر آنکه در ما پیوست

رباعیات

عشق آینه‌ایست کاندرو زنگی نیست

با بی خبران در این سخن جنگی نیست

دانی که که را عشق، مسلم باشد

آن را که ز بدنام شدن ننگی نیست

٭٭٭

چون تیشه مباش و جمله بر خود متراش

چون رنده ز کار خویش بی بهره مباش

تعلیم زاره گیر در عقل معاش

چیزی سوی خود می‌کش و چیزی می‌پاش

٭٭٭

با درد بساز چون دوای تو منم

در کس منگر که آشنای تو منم

گر بر سر کوی عشق ما کشته شوی

شکرانه بده که خونبهای تو منم

٭٭٭

چون قدر به نیستی است هستی کم کن

هستی بت تست بت پرستی کم کن

از هستی و نیستی چو فارغ گشتی

می نوش شراب ذوق و مستی کم کن

٭٭٭

تا یک سر موی از تو هستی باقی است

آیین دکان خودپرستی باقی است

گفتی بت پندار شکستم، رستم

آن بت که ز پندار برستی، باقی است

٭٭٭

چشمم، که سرشک لاله گون آورده

بر هر مژه قطره‌های خون آورده

نی نی به نظاره‌اش دل خون شده‌ام

از روزن دید سر برون آورده

٭٭٭

از خلق مخواه، ار ندهد سوخته شی

ور زانکه دهد به منت افروخته شی

از خالق خواه ار دهد اندوخته شی

ور می‌ندهد، بر درش آموخته شی

٭٭٭

گه ترک وجودغم فزاینده کنی

گه آرزوی حیات پاینده کنی

آیندهٔ عمر خواهی از رفته فزون

در رفته چه کردی که در آینده کنی