گنجور

 
رضاقلی خان هدایت

اسم آن جناب فضل اللّه ابن ابوالخیر است. از صغر سن ریاضات شاقه می‌کشید و شراب ذوق و حال می‌چشید. لقمان سرخسی که ازمجانین عاقل و مجاذیب کامل بود، او را به شیخ ابوالفضل سرخسی سپرده، تا تربیت نمود. به صحبت جمعی از بزرگان رسیده و زحمت بسیار از ابنای زمان دیده. چهارده سال در ابتدای حال مجذوب بود و به وادی دشت خاوران راه می‌پیمود. در سختی و رنج قدم می‌افشرد و خار صحرا می‌خورد. بالاخره کارش به جایی رسید که از هدایا که سلاطین به وی فرستاده بودند چهارصد اسب با زین و ستام در پیشاپیشش جنیبت می‌کشیدند. در معرفت، سخنان نیکو دارد. از جمله می‌فرماید: که حجاب، در میان خلق و خالق زمین و آسمان و غیره نیست. پندار و معنی ما حجاب است. اگر از میان برگیریم به او رسیم. هم او گفته است: تصوف آن است که آنچه در سر داری بنهی و آنچه در کف داری بدهی. و از آنچه بر تو آید بجهی. هم گفته است که مرد کامل آن است که در میان خلق نشیند و زن گیرد و داد و ستد کند و با همه آمیزد و یک دم از خدا غافل نباشد. مدت عمر آن جناب هزار ماه بوده ودر سنهٔ ۴۴۰ رحلت نموده. این بیت و رباعیات از آثار آن جناب ثبت شده:

به زیر قبّهٔ تقدیس، مست مستانند

که هرچه هست، همه صورت خدا دانند

مِنْ رباعیّات نَوَّرَ اللّهُ مَرقَدَهُ:

جسمم همه اشک گشت و چشمم بگریست

در عشق تو بی جسم، همی باید زیست

از من اثری نماند، این عشق از چیست

چون من، همه معشوق شدم، عاشق کیست

٭٭٭

سر تا سر دشت خاوران سنگی نیست

کز خون دل و دیده، بر آن رنگی نیست

در هیچ زمین و هیچ فرسنگی نیست

کز دست غمت نشسته دلتنگی نیست

٭٭٭

آن روز که آتش محبّت افروخت

عاشق روش سوز ز معشوق آموخت

از جانب دوست سرزد این سوز و گداز

تا در نگرفت شمع، پروانه نسوخت

راه تو به هر قدم که پویند خوش است

وصل تو به هر سبب که جویند خوش است

روی تو به هر دیده که بینند نکوست

نام تو به هر زبان که گویند خوش است

٭٭٭

غازی به ره شهادت اندر تک و پوست

غافل که شهید عشق، فاضل‌تر از اوست

در روز قیامت این بدان کی ماند

کاین کشتهٔ دشمن است و آن کشتهٔ دوست

٭٭٭

از کعبه، رهی است تا به مقصد پیوست

وز جانب میخانه ره دیگر هست

لیکن ره میخانه ز آبادانی

راهی است که کاسه می‌توان داد به دست

٭٭٭

پی در گاو است و گاو در کهسار است

ماهی سریشمی به دریابار است

بز در کوه است و توز در بلغار است

زه کردن این کمان بسی دشوار است

٭٭٭

فردا که زوال شش جهت خواهد بود

قدر تو به قدر معرفت خواهد بود

در حسن صفت کوش که در روز جزا

حشر تو به صورت صفت خواهد بود

٭٭٭

دل جز ره عشق تو نپوید هرگز

جز محنت ودرد تو نجوید هرگز

صحرای دلم عشق تو شورستان کرد

تا مهر کسی در آن نروید هرگز

٭٭٭

آنانکه به نام نیک می‌خوانندم

احوال درون بد نمی‌دانندم

گر زانکه درون برون بگردانندم

مستوجب آنم که بسوزانندم

ای روی تو مهر عالم آرای همه

وصل تو شب و روز تمنای همه

گر باد گران به از منی وای به من

ور با همه کس همچو منی وای همه

٭٭٭

در کوی خودم منزل و مأوا دادی

در بزم وصال خود مرا جا دادی

القصه به صد کرشمه و ناز مرا

عاشق کردی و سر به صحرا دادی

٭٭٭

در کوی تو می‌دهند جانی به جوی

جانی چه بود که کاروانی به جوی

از وصل تو یک جو به جهانی ارزد

زین نقد که ماراست جهانی به جوی

٭٭٭

گفتم که کرایی تو بدین زیبایی

گفتا خود را که من خودم یکتایی

هم عشقم و هم عاشقم و هم معشوقم

هم آینه، هم جمال هم بینایی

٭٭٭

بردارم دل، گر از جهان فرمایی

بر هم زنم از سود و زیان فرمایی

بنشینم اگر بر سر آتش گویی

برخیزم اگر از سر جان فرمایی