گهی پیدا شوی اندر صفاتت

گهی پنهان شوی در سوی ذاتت

منم حیران و سرگردان ذاتت

فرومانده به دریای صفاتت

دهان بگشایم اندر وصفِ ذاتت

کنم آغازِ اوصاف صفاتت

همه ذرات در تسبیح ذاتت

ندیده هیچکس کل صفاتت

تو ذاتی جملهٔعالم صفاتت

تمامت گم شده در نور ذاتت

ز مردن میرسی سوی حیاتت

در آنباقی بود عین نجاتت

همه الکن شده در وصف ذاتت

فرو مانده بدریای صفاتت

توئی خورشید ومن عین صفاتت

دمادم میکنم من وصف ذاتت

چگونه باز گشتم سوی ذاتت

بود در آخر کار از صفاتت

نداند هیچکس قدر حیاتت

مگر آنکس که او بشناخت ذاتت

رهی بردم سوی اسرار ذاتت

نماندستم کنون اندر صفاتت

ولیکن عشق میداند صفاتت

که او مشتق شدست ازبود ذاتت

تعالی اللّه زهی ذات و صفاتت

که کی باشد صفاتت غیر ذاتت

نمانده عقل و عشق اندر صفاتت

عیان بنمود اینجا سرّ ذاتت

رهی ناکردهٔ اندر صفاتت

که بنمائی حقیقت عین ذاتت

حقیقت حق شود اندر صفاتت

کسی دیگر کجا داند ز ذاتت

میان آب جان ده در حیاتت

که اندر آب خواهد بُد مماتت

درون آب حل شو بی صفاتت

که بنماید عیان اسرار ذاتت

منم آن جوهر ذات و صفاتت

پدر تا دانی و مگذر ز ذاتت

همه ذرّات عالم مست ذاتت

نمودار آمده اندر صفاتت