گنجور

 
عطار

دلا زین چاه آخر چند اشتاب

کنی چون عاقبت گشتی تو غرقاب

دلا تا چند از این چه درشتابی

چو زین چاهت خلاصی مینیابی

درون چاهی و هیچت خبر نه

نخواهی مُرد اگر خواهی دگرنه

درون چاهی و اندر بلائی

عجائب غرقه تو دررنج و بلائی

همه همچون تو اندر چه فتادند

نمیدیدند و بس ناگه فتادند

همه در چاهشان انداخت صورت

تمامت کرده غرقاب کدورت

همه غرقاب چاهند اندر این جای

درون چاه بگرفتند ماوای

همه غرقاب مانده اندر این آب

چو روبه میکنند اینجای اشتاب

تو تا غرقه نهٔ جویان خویشی

درون چَه بلاجویان خویشی

چه خواهی کرد چون غرقه شوی تو

سزد گر در بلا این بشنوی تو

بمیر از خویش تا یابی رهائی

که این جا مانده در چاه بلائی

چوآب از سرگذشت ای مرد دانا

کجا باشی تو در غرقه توانا

بمیر و وارَه از این چاه دنیا

که تا گردی یقین آگاه عقبا

چو مُرد از خود فنا شد روبه پیر

چو آمد وعده گه اینجا چه تدبیر

چو وعداللّه حق در پیش داری

چرا از درد دل را ریش داری

تمامت وعده راکردست دلدار

که بنماید جمال خویش اظهار

ولی آن دم بدانی کان چه بود است

نمودی بود کاندر چَه نمودست

چو بنماید ترادیدار ناگاه

ز چاهت میبرآرد تا شوی شاه

درون چاهی و غرقاب جانی

چه گویم سرّ اسرار معانی

درون آب حل شو ای برادر

در این اسرارها نیکو تو بنگر

درون آب حل شو در صفا تو

مبین تو هیچ اینجا جز بلا تو

درون آب حل شو زود دریاب

که محو اینجا شوی در عین غرقاب

درون آب حل شو در نهایت

که تا یابی ز قرب حق هدایت

درون آب حل شو با زره زود

چو میدانی که تقدیر قضا بود

درون آب حل گردان وجودت

که تا پیدا شود کل بود بودت

درون آب حل گردان تو خود را

که محو اینجا بماند نیک و بد را

درون آب حل شو بی صفاتت

که بنماید عیان اسرار ذاتت

چو حل گردی بدانی سرّ اسرار

پدید آئی چو گردی ناپدیدار

چو تو پنهان شوی پیدا نمائی

بگو تا چند از این غوغا نمائی

شدی حل در درون چاه دنیا

نگشتی یک دمی آگاه دنیا

شدی حل مینکردی مشکلت حل

که بگشاید ترا این رازمشکل

شدی حل وز همه کردی کناره

ندارد دردت اینجا هیچ چاره

شدی حل در درون چاه بنگر

اگر هستی دمی آگاه بنگر

ندادی داد و اندر چاه ماندی

اگرچه خویشتن آگاه ماندی

چو حل خواهی شدن مشکل بکن حل

ز بند صورت اینجاگه تو بگسل

ز درد خویشتن درمان ندیدی

شدت جان ویقین جانان ندیدی

در این چاه بلا پختی بصد درد

که همچون دیگ اینجاگاه در خورد

در این چاه بلا پخته شدستی

چه گویم کاین زمان مرده بُدستی

برا از چاه ای بیچاره روباه

که ماندستی عجائب اندر این چاه

بده جان تا برون آئی ز صورت

تمامت کرده غرقاب کدورت

همه غرقاب چاهند اندر این جای

درون چاه بگرفتند مأوای

بده جان تا شوی جانان باعزاز

حجابت افتد این جاگه ز رخ باز

هر آنکو جان دهد مانند روباه

چو حل گردد شود ز اسرار آگاه

هر آنکو جان دهد در شادمانی

بسی لذّت بیابد جاودانی

هر آنکو جان دهد دلدارگردد

گهی کز بود خود بیزار گردد

هر آنکو جان دهد معنی شود زود

به صورت در میان عقبی شود زود

هر آنکو جان دهد در دار دنیا

بیابد عاقبت اسرار عقبی

هر آنکو جان دهد او کل شود جان

ز جانان کل شود در دیدن جان

هر آنکو جان دهد تا دل بماند

نمود جسم و جان مشکل نماند

هر آنکو جان دهد تا دوست گردد

حقیقت مغز جانان پوست گردد

هر آنکو جان دهد اووصل یابد

چو گردد محو کلّی اصل یابد

هر آنکو جان دهد در عشق جانان

بماند جاودان در دوست پنهان

هر آنکو جان دهد در دیدن یار

بیابد عاقبت شادی بسیار