گنجور

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب چهاردهم: اندر عشق ورزیدن و رسم آن

 

این آتش عشق تو خوش است ای دلکش

هرگز دیدی آتش سوزندهٔ خوش

عنصرالمعالی
 

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب بیستم:اندر کارزار کردن

 

به‌نام نکو گر بمیرم رواست

مرا نام باید که تن مرگ راست

عنصرالمعالی
 

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب بیست و هشتم: اندر دوست گزیدن و رسم آن

 

بشوی ای برادر از آن دوست دست

که با دشمنانت بود هم نشست

عنصرالمعالی
 

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب بیست و هشتم: اندر دوست گزیدن و رسم آن

 

برادر برادر بود دوست به

چو دشمن بود بی‌رگ و پوست به}

عنصرالمعالی
 

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب بیست و نهم: اندر اندیشه کردن از دشمن

 

به یکی شغل دو کس را مفرست از پی آنک

به دو کدبانو ناروفته ماند خانه

عنصرالمعالی
 

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب بیست و نهم: اندر اندیشه کردن از دشمن

 

عضوی ز تو گر دوست شود با دشمن

دشمن دو شمر تیغ دو کش زخم دو زن

عنصرالمعالی
 

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب سی و دوم: اندر تجارت کردن

 

گفتی آن آب قطره قطره همه

جمع شد ناگه و ببرد رمه‌}

عنصرالمعالی
 

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب سی و هفتم: اندر خدمت کردن پادشاه

 

پیش تو ما را سخن گفتن خطر کردن بود

بی خطر کردن برآید کی ازین دریا گهر}

عنصرالمعالی
 

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب سی و نهم: در آیین کاتب و شرط کاتبی

 

نکته‌ای بین از دهان دهر بیرون آمده

نامه‌ای خوان پر معانی در مؤنت مختصر

عنصرالمعالی
 

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب چهل و یکم: در آیین و رسم اسفهسالاری

 

سفهسالار لشکر‌شان یکی لشکر شکن کآخر

شکسته شد ازو لشکر ولیکن لشکر ایشان}

عنصرالمعالی
 

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب چهل و دوم: اندر آیین و شرط پادشاهی

 

ترا توفیق خواهم در دعا تا

دهی هر کاردان را کاردانی

عنصرالمعالی
 

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب چهل و چهارم: در آیین جوانمردی

 

به گسستی ایا به سر طمع آسان شد

منزلگه‌ت از قناعت آبادان شد

عنصرالمعالی
 

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب چهل و چهارم: در آیین جوانمردی

 

من صوفی‌ام ای روی تو از خوبان فرد

هر کس داند پیر و جوان و زن و مرد

حلوا‌ست لب سرخ تو از شیرینی

حلوا در کار صوفیان باید کرد

عنصرالمعالی
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۱ - یار عنبر فروش را گوید

 

دو زلف تو صنما عنبر و تو عطاری

به عنبر تو همی حاجب اوفتد ما را

مرا فراق تو دیوانه کرد و سرگردان

ز بهر ایزد دریاب مر مرا یارا

بمان بر تن من زلف عنبرینت که هست

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۲ - یار ترسا بچه را می گوید

 

ز آب چشم من ای دوست روی و موی بشوی

که این چو برکه معبود توست و تو ترسا

گلوی وصل من از تیغ هجر خویش مبر

که ذبح حیوان در مذهب تو نیست روا

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۳ - صفت یار رنگریز کند

 

رخ زرد کرد آن رخ رنگریز

که بالاش سروست و رخ آفتاب

بشستش پس از رنگ آب دو چشم

که شست آب هجران از آن هر دو خواب

بلی هر چه رنگش کند رنگ ریز

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۴ - صفت دلبر رقاص کند

 

ای بت پای کوب بازی گر

مایه نزهتی و اصل طرب

گشتن تو به آسمان ماند

چون چنین باشد ای پسر نه عجب

گه گه از روی تو نماید رو

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۵ - در حق یار میهمان گوید

 

میزبان کرد مرا دوش بتم

آن گرانمایه تر از در خوشاب

مجلسی داشتم آراسته خوب

از گل و نرگس و سیم و می ناب

چشم او نرگس و رخسارش گل

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۶ - در حق دلبر صافی گوید

 

آن را که ز عشق تو بلا نیست بلا نیست

آن را که ز هجر تو فنا نیست فنا نیست

سه بوسه همی خواهم منعم مکن ای دوست

تو صوفیی و منع به نزد تو روا نیست

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۷ - صفت دلبر فصاد بود

 

آمد آن حور و دست من بربست

زدم استادوار دست به شست

ز نخ او به دست بگرفتم

چون رگ دست من به شست بخست

گفت هشیار باش و آهسته

[...]

مسعود سعد سلمان
 
 
۱
۴۷
۴۸
۴۹
۵۰
۵۱
۷۷۰