صوفی محمد هروی » دیوان اطعمه » بخش ۵۴
دارم هوس امروز بلونی خمیری
جای است اگر در هوسش زار بمیری
گر صحن برنجی فتد امروز، به دستت
زنهار بنوشی همه را بر سر سیری
باید که بود معده پر امروز، به هر حال
[...]
صوفی محمد هروی » دیوان اطعمه » بخش ۵۵
در سرم تا هوای بریان است
دیده ام چون کباب گریان است
برکشیدست گردن از صحنک
مرغ و در نان میده حیران است
درد جوعی که هست در دل من
[...]
صوفی محمد هروی » دیوان اطعمه » بخش ۵۶
دل در کمند حلقه زنجیر زلبیاست
جانم اسیر گرده نان است، آن کجاست
از خورده های قند چه گویم که این زمان
در دیده های اشک فشانم چو توتیاست
ماقوت اگر شود من بیچاره را خوش است
[...]
صوفی محمد هروی » دیوان اطعمه » بخش ۵۶
تا دل به دام زلف سیاه تو مبتلاست
جان رمیده بین که گرفتار صد بلاست
صوفی محمد هروی » دیوان اطعمه » بخش ۵۷
نصیحتی کنمت باده نوش و خوش می باش
مباش در پی دنیا و دل منه به وفاش
صوفی محمد هروی » دیوان اطعمه » بخش ۵۷
چو نان گرم میسر شود به قلیه تراش
برون رود ز سر من هوای کاسه آش
برای هیمه کشیدن میان ببندم چست
در آن زمان که پزد مطبخی برنج به ماش
چو نان میده و بریان به دست برناید
[...]
صوفی محمد هروی » دیوان اطعمه » بخش ۵۸
چو داری مال چون بریان فروشان
ز من بشنو بنوش و هم بنوشان
بیا از حله نان تنک باز
قبائی دوز و بریان را بپوشان
تراکم کاسه گر خواهی نخوانند
[...]
صوفی محمد هروی » دیوان اطعمه » بخش ۵۹
به گیپا و کدک دل مبتلا شد
چرا نان تنک از ما جدا شد
دلم بیگانه از نان و پیازست
چو با صحن مزعفر آشنا شد
بگو ای روح در گوش دل من
[...]
صوفی محمد هروی » دیوان اطعمه » بخش ۶۰
نوبهار آمد و از هر طرفی سبزه دمید
بلبل از حجره غم رخت به گلزار کشید
صوفی محمد هروی » دیوان اطعمه » بخش ۶۰
تا به بغرای پر از سیر و نخود قلیه رسید
هر که را گشت میسر بود از بخت سعید
به که گویم بجز از مطبخیان این ساعت
شور در جان من است از هوس لحم قدید
وز پی صحن مزعفر به هواداری قند
[...]
صوفی محمد هروی » دیوان اطعمه » بخش ۶۱
زلف بر عارض زیبای تو حالی دارد
کیست در شهر که او چون تو جمالی دارد
صوفی محمد هروی » دیوان اطعمه » بخش ۶۱
صحن فرنی است که فرخنده جمالی دارد
نه چو پالوده که زلف و خط و خالی دارد
عزم همصحبتی قیمه بود اکرا را
دلم از غصه این قصه ملالی دارد
در زمانی که بود چشم تو سرخ از سبزی
[...]
صوفی محمد هروی » دیوان اطعمه » بخش ۶۲
بر رخ ماه کلیچه چو عیان شد خط و خال
گرده سفره افلاک پذیرفت زوال
در نیاید به نظر طلعت حلوای برنج
فتد ار صحنک چنگالیم اندر چنگال
خوش بود صحن برنجی که شد آلوده به قند
[...]
صوفی محمد هروی » دیوان اطعمه » بخش ۶۲
دوش در وقت سحر زلف تو آمد به خیال
رفت مرغ دل من در قفس سینه و بال
صوفی محمد هروی » دیوان اطعمه » بخش ۶۳
از حد گذشت حالت جوع نهان ما
ترسم که ضعف فاش کند راز جان ما
می گفت قلیه با دل بریان برنج را
غافل مشو ز گریه و آه و فغان ما
سرگشته ایم در طلب گرده و عسل
[...]
صوفی محمد هروی » دیوان اطعمه » بخش ۶۴
به بازار بنمود چون نان جمال
برفت از دل لوت خواران ملال
ز دستم ببینید صد پاره شد
تن مرغ بریان درین دم و بال
هریسه از آن است برهم زده
[...]