گنجور

 
صوفی محمد هروی

ای دل اگر از خویشتن امروز بمیری

جاوید شوی زنده چو از من بپذیری

در جواب او

دارم هوس امروز بلونی خمیری

جای است اگر در هوسش زار بمیری

گر صحن برنجی فتد امروز، به دستت

زنهار بنوشی همه را بر سر سیری

باید که بود معده پر امروز، به هر حال

چه نان جوین و چه خمیر و چه فطیری

بی دانه انگور نباشی تو به فصلش

فخری نبود این دم، چو رسیدی به امیری

ای شوش جگر بند برو حاضر دل باش

هر چند به خون...تو پرورده به شیری

می گفت کدک من به ام از کله به گیپا

گفتش که مکن عیب کبیران چو صغیری

صوفی بشوی عاقبت از خوان نعم سیر

زنهار مینداز دل این دم ز فقیری

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode