گنجور

 
صوفی محمد هروی

عیان دید ناگه بر آن لب چو خال

مگس سیر شد از شکر ز انفعال

در جواب او

به بازار بنمود چون نان جمال

برفت از دل لوت خواران ملال

ز دستم ببینید صد پاره شد

تن مرغ بریان درین دم و بال

هریسه از آن است برهم زده

که روغن مر او را کند پایمال

شفای دل و راحت جان ماست

کباب و، الهی نبیند زوال

از آن دیده ام دوش بغرا به خواب

که ماهیچه باشد مرا در خیال

بنه خواجه از گوشت سودای خام

چو از پختگی یافت بریان کمال

چو صوفی بنوش و بنوشان کنون

تو از مال خود خواجه چندین منال

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode