گنجور

 
صوفی محمد هروی

دوش در وقت سحر زلف تو آمد به خیال

رفت مرغ دل من در قفس سینه و بال

در جواب او

بر رخ ماه کلیچه چو عیان شد خط و خال

گرده سفره افلاک پذیرفت زوال

در نیاید به نظر طلعت حلوای برنج

فتد ار صحنک چنگالیم اندر چنگال

خوش بود صحن برنجی که شد آلوده به قند

گر بود بر زبرش مرغ کنون فارغ بال

ز هوای تنک میده و شوق نخوداب

من به جان خدمت طباخ کنم چندین سال

آن زمانی که شود معده پر از نان و عسل

خوش بود در نظر اهل دلان آب زلال

سیر گشتند چو یاران همه از مائده ای

وه چه باشد که رسد خوان دگر از دنبال

آه این اطعمه ها را همه در دیگ هوس

می پزد صوفی سودا زده دایم به خیال