گنجور

جلال عضد » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۳۵

 

بس فرق بود میان شعر من و تو

تو مدح کسان گویی و من حمد یکی

جلال عضد
 

سلمان ساوجی » جمشید و خورشید » بخش ۶۴ - دو بیت شعر

 

رسولا خدا را به جایی که دانی

چه باشد که از من پیامی رسانی؟

نه کار رسول است رفتن به کویش

نسیما تو برخیز ار می‌توانی

ز پیش جم دو کبک بلبل آواز

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » جمشید و خورشید » بخش ۷۷ - فرد

 

ما رقمی می‌کشیم تا به چه خواهد کشید

ما هوسی می‌پزیم تا به چه خواهد رسید

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » جمشید و خورشید » بخش ۹۴ - دوبیتی

 

آیا کراست زهره؟ آیا کراست یارا؟

کر من برد به یارم این یک سخن که: «یارا؟

بستان ما ندارد بی طلعت تو نوری

ای سرو ناز بازآ ، بستان ما بیارا»

چنان دلخسته هجرانم امشب

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » جمشید و خورشید » بخش ۹۶ - دوبیتی

 

از دیده دلم روز وداعش نگران شد

با قافله اشک در افتاد و روان شد

ای جان کم از او گیر برو با غم او باش

دل رفت و همه روزه در آن می نتوان شد

جوابش داد جم کای مایه ناز

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » جمشید و خورشید » بخش ۱۰۴ -

 

ای پیک صبا مصر وصالم بکف آمد

از جای بجنب آخر و برخیز بشیرا

پیراهن این یوسف گم گشته خون تر

القاه علی وجه ابی، یات بصیرا

حدیث شوق دارد عرض و طولی

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » جمشید و خورشید » بخش ۱۰۶ - دوبیتی

 

مرا چو یاد زیار و دیار خویش آید

هزار ناله زار از درون ریش آید

نشسته در پس زانوی غربتم شب و روز

خدای داند ازین پس مرا چه پیش آید

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » جمشید و خورشید » بخش ۱۰۷ - تدبیر جمشید و خورشید برای عزیمت به چین

 

خضر سفید شیبت چو دم زد از سیاهی

عین الحیات عالم سر زد ز حوض ماهی

برخاست رای هندو از ملک شام بنشست

سلطان نیمروزی در چین پادشاهی

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » جمشید و خورشید » بخش ۱۱۰ - پند

 

گلستان گیتی به خاری نیرزد

خمستان گردون خماری نیرزد

مکش بار دل بهر برگی چو غنچه

که صد ساله برگت به باری نیرزد

نسیما مبر برگ گل را به غارت

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » جمشید و خورشید » بخش ۱۱۲ - تاریخ نظم داستان

 

به رسم حضرت سلطان عهد شیخ اویس

که عهد سلطنتش باد متصل به دوام

شد این ربیع معانی جمادی الثانی

سنه ثلاث و ستین و سبعمانه تمام

سلمان ساوجی
 

عبید زاکانی » اخلاق الاشراف » دیباچه

 

ترا از دو گیتی برآورده اند

به چندین میانجی بپرورده اند

نخستین فطرت پسین شمار

تویی، خویشتن را به بازی مدار

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » اخلاق الاشراف » دیباچه

 

مگر صاحبدلی روزی به جایی

کند در کار این مسکین دعایی

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » اخلاق الاشراف » دیباچه

 

به هر مذهب که باشی، باش نیکو کار و بخشنده

که کفر و نیک خویی به ز اسلام و بد اخلاقی

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » اخلاق الاشراف » دیباچه

 

آن کس که ز شهر آشنایی است

داند که متاع ما کجایی است

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » اخلاق الاشراف » دیباچه

 

گر نبی آید و ار نه تو نکو سیرت باش

که به دوزخ نرود مردم پاکیزه سیر

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » اخلاق الاشراف » باب اول در حکمت - مذهب مختار

 

آن را که داده‌اند همین جاش داده‌اند

و آن را که نیست؛ وعده به فرداش داده‌اند

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » اخلاق الاشراف » باب اول در حکمت - مذهب مختار

 

بر او یک جرعه می همرنگ آذر

گرامی‌تر ز خون صد برادر

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » اخلاق الاشراف » باب دوم در شجاعت - مذهب منسوخ

 

سرِ مایهٔ مرد مردانگی است

دلیری و رادی و فرزانگی است

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » اخلاق الاشراف » باب دوم در شجاعت - مذهب مختار

 

جوانان دانا و دانش پذیر

سزد گر نشینند بالای پیر

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » اخلاق الاشراف » باب دوم در شجاعت - مذهب مختار

 

«گریزِ بهنگام، پیروزی است»

خنک پهلوانی کش این روزی است

عبید زاکانی
 
 
۱
۲۳۵
۲۳۶
۲۳۷
۲۳۸
۲۳۹
۷۷۰