گنجور

 
سلمان ساوجی

ای پیک صبا مصر وصالم به کف آمد

از جای بجنب آخر و برخیز بشیرا

پیراهن این یوسف گم گشتهٔ خون تر

القاهُ علی وجه ابی، یات بصیرا

حدیث شوق دارد عرض و طولی

چه بتواند رسانیدن رسولی؟

چو شرح سوز دل با خامه گویم

به خون دیده روی نامه شویم

به جای دوده دود از نی برآرم

بلاهای سیاهش بر سر آرم

ستمهایی که من دور از تو دیدم

جفاهایی که از دوران کشیدم

اگر گویم دلت باور ندارد

درون نازکت طاقت نیارد

دلم در بحر حیرت غوطه‌ها خَورد

ولیکن عاقبت گوهر برآورد

اگر چه تلخ بار آمد درختم

در آخر عقد حوا کرد بختم

ز زنبور ارچه زخم نیش خوردم

ولیکن شهدش آخر نوش کردم

چه شد گر شد جهان تاریک برمن؟

به خورشیدم شد آخر چشم روشن

اگرچه زحمت ظلمت کشیدم

زلال چشمهٔ حیوان چشیدم

نمانده‌ست آرزو اکنون جز اینم

که دیدار عزیزت باز بینم

جمال وصل از آن رو در نقاب است

که چشم بد میان ما حجاب است

نسیم صبح دولت چون برآید

ز روی آرزو برقع گشاید

چون سر چاه بلا باز شود بر یعقوب

حال پیراهن یوسف همه پوشیده شود

باش تا دست دهد دولت ایام وصال

بوی پیراهنش از مصر به کنعان شنود

چو جم در نامه حال دل بیان کرد

بریدی را به چین حالی روان کرد

ز عهد روزگار خویش راضی

ملک می‌خواست عذر عهد ماضی

نه یکدم بی نشاط و باده بودی

نه بی صوت عنادل می‌غنودی

ز جام لعل نوشین باده می‌خَورد

قضای صحبت مافات می‌کرد

پس از سالی صبوحی کرد یک روز

ملک با آفتاب عالم افروز

به باغی خوشتر از فردوس اعلی

نباتش را خواص کلک عیسی

به تیغ بیدش افکنده سپر غم

نسیمش داده جان از ضعف هر دم

سر نرگس ز می مایل به پستی

گشاده برگ چشم از خواب مستی

نشسته بر چمن قمری و بلبل

نوازان این غزل بر نرگس و گل