گنجور

 
سلمان ساوجی

از دیده دلم روز وداعش نگران شد

با قافله اشک دَراُفتاد و روان شد

ای جان کم از او گیر برو با غم او باش

دل رفت و همه روزه در آن می‌نتوان شد

جوابش داد جم کای مایه ناز

طراز خوبی و پیرایه ناز

تن و جان کرده‌ام وقف هوایت

سرم بادا فدای خاک پایت

سر من گرنه سودای تو ورزد

سر وارون سودایی چه ارزد!

ز شمعت شعله‌ای در هر که گیرد

چراغ روشنش هرگز نمیرد

ز جان و تن که بنیادیست بس سست

مراد من تویی و صحبت تست

تنم خاک است و، باد این جانِ درد

چه برخیزد ز خاک و باد جز گرد؟

به اقبالت نمی اندیشم از کس

مرا از هجر تست اندیشه و بس

مرا با غمزه این دل می‌خراشد

چه باک از زخم تیغ و تیر باشد!

چو خواهم طاق ابروی تو دیدن

چرا باید کمان باری کشیدن

ز بهر آن زنم بر تیغ جان را

ز عشق آن شوم قربان کمان را

درین ره از هوا سر می‌زنم من

اگر سر می‌نهم خونم به گردن

فلک با عاشقان دایم به کین است

چه شاید کرد چون خویَش چنین است!

فلک تا تیغِ خور خواهد کشیدن

عزیزان را ز هم خواهد بریدن

ملک می‌گفت و آب از دیده می‌راند

بر او این قطعه همچون آب می‌خواند