سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۴
پرتوِ نیکان نگیرد هر که بنیادش بد است
تربیت نااهل را چون گِردِکان بر گنبد است
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۴
عاقبت گرگزاده گرگ شود
گرچه با آدمی بزرگ شود
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۴
ابر اگر آبِ زندگی بارد
هرگز از شاخِ بید بَر نخوری
با فرومایه روزگار مبر
کز نیِ بوریا شِکَر نخوری
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۵
توانم آنکه نیازارم اندرون کسی
حسود را چه کنم کو ز خود به رنج در است؟
بمیر تا برهی ای حسود کاین رنجیست
که از مشقّتِ آن جز به مرگ نَتْوان رست
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۵
شوربختان به آرزو خواهند
مُقبلان را زوال نعمت و جاه
گر نبیند به روز شَپّره چشم
چشمهٔ آفتاب را چه گناه؟
راست خواهی، هزار چشمِ چنان
[...]
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۶
هر که فریادرسِ روز مصیبت خواهد
گو در ایّامِ سلامت به جوانمردی کوش
بندهٔ حلقهبهگوش اَر ننوازی بِرَوَد
لطف کن لطف، که بیگانه شود حلقهبهگوش
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۶
نکند جورپیشه سلطانی
که نیاید ز گرگ چوپانی
پادشاهی که طرحِ ظلم افکند
پایِ دیوارِ مُلکِ خویش بکنْد
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۶
پادشاهی کاو روا دارد ستم بر زیردست
دوستدارش روزِ سختی دشمن زورآورست
با رعیّت صلح کن وز جنگِ خصمْ ایمن نشین
زان که شاهنشاهِ عادل را رعیّت لشکرست
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۶
همان به که لشکر بهجان پروری
که سلطان به لشکر کند سروری
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۷
ای سیر تو را نانِ جُوین خوش ننماید
معشوقِ من است آنکه به نزدیکِ تو زشت است
حورانِ بهشتی را دوزخ بود اَعراف
از دوزخیان پرس که اَعراف بهشت است
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۷
فرق است میانِ آن که یارش در بر
تا آن که دو چشمِ انتظارش بر در
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۸
از آن کز تو ترسد بترس ای حکیم
وگر با چون او صد برآیی به جنگ
از آن مار بر پایِ راعی زند
که ترسد سرش را بکوبد به سنگ
نبینی که چون گربه عاجز شود
[...]
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۹
کوسِ رحلت بکوفت دستِ اجل
ای دو چشمم وداعِ سر بکنید
ای کفِ دست و ساعد و بازو
همهْ تودیعِ یکدگر بکنید
بر منِ اوفتاده دشمنکام
[...]
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۹
بدین امید به سر شد، دریغ، عمرِ عزیز
که آنچه در دلم است از دَرَم فراز آید
امیدِ بسته بر آمد ولی چه فایده زانک
امید نیست که عمرِ گذشته باز آید
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۰
درویش و غنی بندهٔ این خاک درند
و آنان که غنیترند محتاجترند
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۰
به بازوانِ توانا و قوّتِ سرِ دست
خطاست پنجهٔ مسکینِ ناتوان بشکست
نترسد آن که بر افتادگان نبخشاید؟
که گر ز پای در آید کسش نگیرد دست؟
هر آن که تخمِ بدی کشت و چشمِ نیکی داشت
[...]
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۱
ای زبردستِ زیردستآزار
گرم تا کی بماند این بازار؟
به چه کار آیدت جهانداری؟
مردنت بِهْ که مردمآزاری
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۲
ظالمی را خفته دیدم نیمروز
گفتم این فتنه است، خوابش برده، بِه
وآنکه خوابش بهتر از بیداری است
آنچنان بد زندگانی، مُرده به
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۳
حرامش بود نعمتِ پادشاه
که هنگامِ فرصت ندارد نگاه
مجالِ سخن تا نبینی ز پیش
به بیهوده گفتن مبر قدرِ خویش