گنجور

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۳۵

 

چون مرا نیست از فلک بهره

آن نکوتر که بر چنم مهره

تیز خورشید بر بروت زحل

. . . مریخ در . . . زهره

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۳۶

 

گفتم که بمیرم و نبینم که بر شود

بر تخت آل ناصر دین دیو غوریی

من هم کنم عبیر ابوالفتح زیر خاک

بی روی شوم سوری فرخنده سوریی

عمرم دراز گشت چرا تاز اهل غور

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۳۷ - در مدح بهرامشاه

 

همیشه قدر و عمر شاه عالم

خداوند جهان سلطان غازی

چو اوج مشتری باد از بلندی

چو دوران فلک باد از درازی

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۳۸ - در جواب تاج الدین محمد سفری گفت بر بدیهه

 

ایکه از خاک پای همت خویش

چرخ را تاج سر فرستادی

حور پیرایه کرد و رضوان تاج

هر دعائی که برفرستادی

الحق آن بار از بضاعت فضل

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۳۹ - در صفت خیمه گوید

 

ای قبه معلق چرخ دگر شدی

زان تا به اوج چشمه خورشید بر شدی

قائم به محوری نه عجب گر طنابهات

آمد شهاب وار که چرخ دگر شدی

دردم که جمله چو آتش بود سموم

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۴۰

 

اگر زودم نگارا درنیابی

بسی جویی و هرگز درنیابی

فراوان چاکران داری ولیکن

ز من شایسته‌تر چاکر نیابی

سید حسن غزنوی
 

عطار » الهی نامه » بخش سوم » (۱۰) حکایت آن مجنون که تب داشت

 

یکی پرسید ازان مجنون که تب داشت

که تب می‌گیردت مجنون عجب داشت

جوابش داد آن شوریده مجنون

که گر میرم کراگیرد تب اکنون

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش هفتم » جواب پدر

 

پدر گفتش که چیزی بایدت خواست

که آن در حضرت عزت بود راست

که گر لایق نباشد آنچه خواهی

ترا آن چیز نبوَد جز تباهی

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش دوازدهم » المقالة الثانی عشر

 

پسر گفتش اگر جاهم حرامست

بگو تا جامِ جم باری کدامست

که گر وجدانِ جام جم عزیزست

ندانم جامِ جم باری چه چیزست

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش دوازدهم » جواب پدر

 

پدر بگشاد الماس زبان را

بسفت آنگه گهرهای بیان را

پسر را گفت گر داری هدایت

همه عمرت تمامست این حکایت

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش سیزدهم » (۲) حکایت

 

یکی گفتست از اهل سلامت

که گر رسوا شود خلق قیامت

عجب نیست این عجب آنست دایم

که یک تن برهد از چندین مظالم

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش سیزدهم » (۱۲) پند کسری

 

چنین گفتست کسری باربد را

که بی‌اندوه اگر خواهی تو خود را

حسد بیرون کن از دل شاد گشتی

ز حق راضی شو و آزاد گشتی

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش هجدهم » المقالة الثامن عشر

 

پسر گفتش چو آن خاتم عزیزست

بگو باری که سرّ آن چه چیزست

که گر دستم نداد آن خاتم امروز

شوم از علمِ آن باری دلفروز

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش بیستم » المقالة العشرون

 

پسر گفتش که درویشی بسیار

بسی باشد که آرد کافری بار

بزر چون دین و دنیا می‌شود راست

ز حق هم کیمیا هم زر توان خواست

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش بیستم » جواب پدر

 

پدر گفتش که چون زر سایه افکند

ترا از گوهر و از پایه افکند

نیاید دُنیی و دین راست هر دو

ز حق می‌دان که نتوان خواست هر دو

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش بیست و دوم » المقالة الثانی و العشرون

 

پسر گفت ای پدر این کیمیا چیست

که بی اودست می‌ندهد مرا زیست

بیان کیمیا کن تا بدانم

که بی آن دست می‌ندهد جهانم

عطار
 

عطار » الهی نامه » روایت دیگر دیباچۀ الهی‌نامه » فی نعت النبی صلی الله علیه و آله و صحبه و سلم

 

محمد مقتدای هر دو عالم

محمد مهتر اولادِ آدم

وگر در خوردّ آب تو نیم من

فرا آبم مده والله اعلم

عطار
 

عطار » اسرارنامه » بخش چهاردهم » بخش ۶ - الحکایه و التمثیل

 

عزیزی گفت من عمری درین کار

بعقد و جد در بودم گرفتار

چو پنهان می‌شدم من خود نبودم

چو پیدا می‌شدم بودم چه سودم

عطار
 

سراج قمری » گزیدهٔ اشعار » قطعات » شمارهٔ ۱

 

تا توانی زکس امید مدار

زانکه کس لهو را به غم نفروخت

زانکه از پیش شمع، پروانه

روشنایی امید داشت و بسوخت

با عدو هیچ صلح مکن

[...]

سراج قمری
 

سراج قمری » گزیدهٔ اشعار » قطعات » شمارهٔ ۲

 

دوستی کن که هریک دوست بود

هیچکس در جهانش دشمن نیست

تا به هم نیست جمع آتش و موم

شب تاریک جمع، روشن نیست

سراج قمری
 
 
۱
۹۶
۹۷
۹۸
۹۹
۱۰۰
۴۰۰