گنجور

 
سید حسن غزنوی

ایکه از خاک پای همت خویش

چرخ را تاج سر فرستادی

حور پیرایه کرد و رضوان تاج

هر دعائی که برفرستادی

الحق آن بار از بضاعت فضل

سود کردی دگر فرستادی

قیمت اندکی ندانستم

زین شدی بیشتر فرستادی

بدره سیم را نکردم شکر

صره پر ز زر فرستادی

عقد لؤلؤت را نداده بها

حقه پر گهر فرستادی

بشدم پیش شمع پروانه

که مدد از قمر فرستادی

من به سحر تو بگرویده چرا

معجزه بر اثر فرستادی

بس قویدل شدم به دولت تو

که از این گلشکر فرستادی

دیده مردمی به تو روشن

که به مه نور خور فرستادی

طوق برگردنم تمام نبود

به میانم کمر فرستادی

عیسی اول بشارتی بگذارد

بس محمد بدر فرستادی

تر و خشک حسن دل و جانست

که بدان پر هنر فرستادی

گردی از گرم و سرد چرخ ایمن

که بدو خشک و تر فرستادی