گنجور

امیر معزی » رباعیات » شمارهٔ ۱۶۴

 

از بهر جمال چهرهٔ همچو پری

دستت به سوی آینه تا چند بری

از بس‌ که همی به آینه درنگری

بر چهرهٔ خویشتن ز من فتنه‌تری

امیر معزی
 

امیر معزی » رباعیات » شمارهٔ ۱۶۵

 

در بر ملکا دل توانگر داری

دریای محیط است‌که در بر داری

تا برکف جام و بر سر افسر داری

مه بر کف و آفتاب بر سر داری

امیر معزی
 

امیر معزی » رباعیات » شمارهٔ ۱۶۶

 

ای باخته عشق در جهان با دگری

نوشیده سبک می‌ گران با دگری

در مذهب دوستی روا نیست چنین

من بی‌ تو به غم تو شادمان با دگری

امیر معزی
 

امیر معزی » رباعیات » شمارهٔ ۱۶۷

 

هر سال به‌کار ملک بیدار تری

چون‌ گوی زنی شها و چوگان بازی

هر روز سخی تری و دیندارتری

چوگان ز خمیده قد ایشان سازی

امیر معزی
 

امیر معزی » رباعیات » شمارهٔ ۱۶۸

 

هر دم زا‌دمی‌ خجسته دیدار تری

هرچند که مهتری نکوکارتری

با خیل مخالفان نبرد آغازی

سَرشان بَدَل گوی همی اندازی

امیر معزی
 

امیر معزی » رباعیات » شمارهٔ ۱۶۹

 

زاهد نکند توبه به زهد ای ساقی

هرچند عیان عمل نمود ای ساقی

پرکن قدحی شراب زود ای ساقی

کاندر ازل آنچه بود، بود ای ساقی

امیر معزی
 

امیر معزی » رباعیات » شمارهٔ ۱۷۰

 

خور گوید کاشکی که زرین تنمی

تا جام شراب شاه شیر اوژنمی

مه‌ گوید کاشکی من از آهنمی

تا نعل ستور شاه‌گیتی‌، منمی

امیر معزی
 

امیر معزی » رباعیات » شمارهٔ ۱۷۱

 

ای شاه نگویمت که چون گردونی

زیراکه به قدر و جاه از او افزونی

از قدر و محل همی ندانم چونی

گویی‌که ز وهم آدمی بیرونی

امیر معزی
 

امیر معزی » رباعیات » شمارهٔ ۱۷۲

 

این مجلس شاه و گل‌فشان اندروی

خلدست و نعیم جاودان اندروی

وین خانه و این آب روان اندر وی

چرخ است و ره‌کاهشکان اندر وی

امیر معزی
 

امیر معزی » رباعیات » شمارهٔ ۱۷۳

 

لبیک دهد بخت چو آواز دهی

تکبیرکند چو رزم را ساز دهی

آن‌را که به‌دست خویش بگماز دهی

اقبال گذشته را بدو باز دهی

امیر معزی
 

امیر معزی » رباعیات » شمارهٔ ۱۷۴

 

یار از غم من خبر ندارد گویی

یا خواب به من‌ گذر ندارد گویی

تاریکترست هر زمانی شب من

یارب شب من سحر ندارد گویی

امیر معزی
 

امیر معزی » مسمط

 

قافلهٔ شب‌ گذشت صبح برآمد تمام

باده شد اکنون حلال خواب شد اکنون حرام

کاسه بدل شد به جام جام‌ بدل شد به کام‌

خوشتر از این روزگار کو و کجا و کدام‌؟

در قدح مشک‌بوی باده بیار ای غلام

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » رباعیات » شمارهٔ ۱۷۵

 

ای ماه کمان شهریاری گویی

یا ابروی آن طرفه نگاری گویی

نعلی زده از زرّ عیاری گویی

درگوش سپهر گوشواری گویی

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۶۷

 

ای خداوندی که در روی زمین داور تویی

رکن اسلام و معزّ دینِ پیغمبر تویی

ملک را سلطان تویی و تخت را افسر تویی

دهر را والی تویی و خلق را داور تویی

آن‌ کجا خاتم بود شایستهٔ خاتم تویی

[...]

امیر معزی
 

ایرانشان » کوش‌نامه » بخش ۱ - در شکر باری تعالی

 

تو را ای خردمند روشن‌روان

زبان کرد یزدان از این‌سان روان

خرد داد و جان داد و پاکیزه‌هوش

دل روشن و چشم بینای و گوش

که او را به پاکی ستایش کنی

[...]

ایرانشان
 

ایرانشان » کوش‌نامه » بخش ۲ - در ستایش دانش

 

بدین سر همه دانش آموز و بس

که جز دانشت نیست فریادرس

به دانش به یزدان توانی رسید

چو دانش جهان آفرین نافرید

درختی ست دانش به پروین سرش

[...]

ایرانشان
 

ایرانشان » کوش‌نامه » بخش ۳ - در ستایش خرد

 

چو همراه دانش نباشد خرد

نه نیک آید از دانش تو نه بد

وز آن پس دلی شسته باید ز راز

رسیده بدو راز یزدان فراز

هنر کرده در زیر او بیخ سخت

[...]

ایرانشان
 

ایرانشان » کوش‌نامه » بخش ۴ - در بی ثباتی عمر

 

نماید همی کاین جهان یک دم است

اگر شادکامی و گر خود غم است

به یک دم زدن نیست خواهی شدن

به نیکی به آید همی دم زدن

تو چندان به کاخ اندری کدخدای

[...]

ایرانشان
 

ایرانشان » کوش‌نامه » بخش ۵ - در نعت النّبی صلّی الله علیه

 

سرِ داد پیغمبر پاکدین

اگر خواستی گنج روی زمین

بر او آشکارا شدی بی گمان

بر او زر بباریدی از آسمان

کسی کاو نهاد از برِ عرش پای

[...]

ایرانشان
 

ایرانشان » کوش‌نامه » بخش ۶ - اشاره به نظم بهمن نامه

 

یکی داستان گفته بودم ز پیش

چنانچون شنیدم ز کمّ و ز بیش

چنان داستانی ز رنگ و ز بوی

همه پادشاهی بهمن در اوی

به شعرش چو گنجی بیاراستم

[...]

ایرانشان
 
 
۱
۳۹۵
۳۹۶
۳۹۷
۳۹۸
۳۹۹
۶۳۷۹
sunny dark_mode