گنجور

 
ایرانشان

نماید همی کاین جهان یک دم است

اگر شادکامی و گر خود غم است

به یک دم زدن نیست خواهی شدن

به نیکی به آید همی دم زدن

تو چندان به کاخ اندری کدخدای

کجا با تو دارد روانِ تو پای

چو جان گرامی رها شد ز تنگ

نیابی به کاخ خود اندر درنگ

تن مایگی از جهان کن پسند

دل اندر سرای سپنجی مبند

ز ورزیدن گنج و مایه چه سود

کجا مایه عمر است و گیتی ربود

روان را ز بهر کسان سوختن

چرا بایدم دشمن اندوختن

اگر از خرد اندکی دارمی

به عمری جهان هیچ نگذارمی

بسی خسروان را بدیدیم نیز

که رفتند و زیدر نبردند چیز

به شمشیر خرسندی ای نیکمرد

بزن گردنِ آز و گِردش مگرد

به پشمین، تن تیره گون را بپوش

که کشکینِ بی بیم بهتر ز نوش

نهان کردن و پس بماندن بجای

همانا نفرمود ما را خدای

تو پنهان کنی خواسته زیر خاک

بِهْ از تو کسی دیگر اندر هلاک

چو گیتی شود راست بر نیکبخت

برآردش چون نوبهاران درخت

به شاخ و شکوفه بیارایدش

گل کامگاری ببار آیدش

کند شاخ و برگش چنان آبدار

که از بوی و رنگش بخندد بهار

شود هرچه پیرامنش سرخ و زرد

کند سرْش بر گنبد لاجورد

گر از بار او بهره یابد کسی

به گیتی از او نام ماند بسی

وگر کس نیابی از او بهره مند

به گیتی نماندش نام بلند

همان ناگهان باد و سرمای سرد

کند برگ و بارش چو دینار زرد

تهیدست ماند، نه برگ و نه بار

به تاراج داده همه روزگار

گه بازگشتن به جای دگر

فزونی ست هم رنج و هم دردسر

به گاه شدن زین سپنجی سرای

پشیمان شود گر گذارد بجای

تو را خورد و پوشش چو آمد بجای

فزون برد نتوان همی زین سرای

مکن گِردْ دردِ دل و بارِ تن

ببخش و بخور، پند بشنو ز من

نه فرّختری تو ز فرّخ همای

چه کرده ست روزی مر او را خدای

مریز آبروی گرانمایه نیز

به پیش که و مه تو از بهر چیز

بسنده کن آنچ ایزد آراسته ست

وگر تو نخواهی خود او خواسته ست

تو خواهی بسنده کن و خواه نه

سوی خواست او مر تو را راه نه