گنجور

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵

 

رسید دست من از عشق دل بدولت دوست

که این خرابه بی حد و وصف خانه اوست

بران بدم که نگنجم بپوست در غم مغز

غم تو آمد و ما را نه مغز ماند و نه پوست

بباغ دل بهوای طلوع طلعت یار

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹

 

اگر ندیدی دریا که جای اندر جوست

بمن نگر که دلم جوی آب رحمت اوست

کدام جوی دل بینهایتم دریاست

کدام دریا دریای بی بدایت دوست

کدام دوست همان کز هوای جام فناش

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴

 

نشین بچشم من از خاک رهگذر ایدوست

تو سرو نازی و ماء/وای سر و بر لب جوست

بخاک عشق نهم سر که پای خویش دران

بهر طرف که نهم راه دیگریست بدوست

چنان گرفته رگ و پوستم تجلی عشق

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » مسمطات » مسمط بهاریه در نعت حضرت حجه عصر عجل الله تعالی فرجه

 

ما نیز خوشتر آنکه بگیریم زلف دوست

آن رشته ئی که محکم از آن عهد ماست اوست

خاص اینکه با دغالیه سای و عبیر بوست

گوئی بباغ رهگذرش زان شکنج موست

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » مثنوی » بخش ۱ - بسم الله الرحمن الرحیم

 

بود او مغز مغز و غیر او پوست

کدامین غیر گر باشد کسی اوست

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » مثنوی » بخش ۱ - بسم الله الرحمن الرحیم

 

که بیند چشم دل با جلوه دوست

که تا ناخن ز ایوان دماغ اوست

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » مثنوی » بخش ۱ - بسم الله الرحمن الرحیم

 

چو پردازد ز هستی مغز تا پوست

بگیرد پوست مغز از هستی دوست

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » مثنوی » بخش ۱۲ - جواب

 

زمینی پادشاهش دولت دوست

سپهری کافتابش طلعت اوست

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » مثنوی » بخش ۱۶ - جواب توضیح

 

بود او ملک حق حق ملکت اوست

ملیک مقتدر مالک بهر دوست

صفای اصفهانی
 
 
۱
۹۳
۹۴
۹۵
۹۶
۹۷
۱۰۱