گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

ره پویه بر بارگی بسته شد

همه صف به بدخواه بگسسته شد

زبیم شرر بار شمشیر شاه

بد اندیش از مرگ جستی پناه

گریزنده از پیش آن شاه تفت

سپه تا به دروازه ی کوفه رفت

شنیدم در آن روز بیور هزار

به شمشیر آن شاه شد کشته زار

خداوند، سرگرم پیکار بود

که از سوی مینو ندایی شنود

بگفتندش: ای آرزومند ما

نداری مگر رای و پیوند ما؟

گرت هست، این سخت پیکار چیست؟

به خود دادن این رنج و آزار چیست؟

پدید است در پیش دست خدای

سپهر ار برآید بیفتد ز پای

تو پیمان نهادی به روز الست

که از جان بشویی در این راه، دست

من امرت نکردم که درکارزار

شوی کشته ی تیغ بدخواه زار

کنون گر زن پیمان پشیمان شدی

زمرگ جوانانت پژمان شدی

کنم زنده جانداده گان تو را

جوانان آزاده گان تو را

هم ایدون بزن بانگشان تا ز جای

جهند آن دلیران رزم از مای

بمان در جهان خوشدل و سرافراز

نسازم کم از پایگاه تو باز

همان دوستداری و محبوب ما

شه عالم و بنده ی خوب ما

چو بشنید شاه جهان این ندا

بگریید و گفت: ای یگانه خدا

زعهدی که بستم پشیمان نیم

به عشقت چنین سست پیمان نیم

گذشتم ز فرزند و مال و عیال

پی دیدن آن دل آرا جمال

گرم صدره از تن در آرند پوست

به خوشنودی دوست، نغز و نکوست

نیم شادمان جز به پیوند تو

کیم؟ بنده ی آرزومند تو

به مهرت، زما و منی رسته ای

به خورشید چون ذره پیوسته ای

بکاوندم ار، پیکر خونفشان

بجز تو نیابند از من نشان

بگفت این و کرد آن شه تشنه کام

مرآن تیغ خونریز را در نیام