گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

چو نامه به دست سپهبد رسید

ز غیرت، روان درتنش بردمید

بزد کوس و برشد به زین بی شکیب

ندانست در ره فراز از نشیب

سوی کوفه آمد دمان با سپاه

وز آن سوی مختار ناورد خواه

همه یاوران را برخویش خواند

سخن ها زکردار دشمن براند

بگفتا: مرا راستی پیشه است

ز ید رایی و کژی اندیشه است

بود از شما هر که با کوفیان

بدان سو رود تا ندیده زیان

مرا آنچه ماند زمردان بس است

که یک تن موافق به از صد کس است

اگر یک تنه نیز مانم چه باک

که از مرگ نبود به دل ترسناک

من آنم که تیغ مرا مرتضی

به فرق عدو خواند تیغ قضا

بلای تن بد سگالان منم

جهان باش گو سر به سر دشمنم

سپاه و سپهدار اگر نیستم

نه آنم که از کار خود بیستم

مرا از شه بی سپه پیروی است

که زد یک تنه با هزاری دویست

سپهدار او را فکندند دست

نیامد به عزم درستش شکست

علم سرنگون بود و لشگر تباه

همی سخت تر بود در رزم، شاه

هراسش نبود آن شه از صد هزار

مرا بیم از اندک سپه؟ زینهار

اگر گشته گردم به راه حسین (ع)

روم یکسره در پناه حسین

چو یاران شنیدند گفتار میر

هم آواز و یکدل زبرنا و پیر

بگفتند: میرا، سرا، صفدرا

هوادار فرزند پیغمبرا

زجان جملگی دوستدار توایم

پرستنده و پاسدار توایم

بکوشیم و پیش تو بازیم جان

وزاین کار جوییم از حق جنان

جهان بی تو ای میر هرگز مباد

به ما مرگ پیش از شکستت رساد

بگو تا نوازند کوس نبرد

زبی یاوری چهره منمای زرد

زانبوه دشمن مدار ایج باک

که باشد تو را یار، جان های پاک

تو خونخواه فرزند پیغمبری

کند داد یزدان تو را یاوری

به کام تو گردد سپهر بلند

ز دشمن تو را هیچ ناید گزند

هم امروز و فردا ببینی سپاه

رسد با براهیم اشتر زراه

شوند این گروه ستمگر زبون

روان گردد از نایشان، جوی خون

همه وعده ی حیدر آید درست

در ایمان نباشم ای میر، سست

زگفتارشان میر گردید شاد

همه بیم و اندیشه اش شد زیاد

بدان رای پاکیزه بستودشان

سلیح آنچه بایست بخشودشان

سپس گفت: تا بر دمیدند نای

برآمد به پیکار دشمن ز جای

بپوشید تن را به رومی زره

هر آنکس که دیدش چنان،گفت زه

تو گفتی بود شرزه شیر آن دلیر

اگر هیچ پوشد زره شرزه شیر

چو ابروی خوبان به فرمان درش

کمانی چو نر اژدها هرسرش

که بودی خدنگی کزو شد رها

بلای تن شیر و نر اژدها

به دوش اندرش اسپری چون سپهر

که از قبه اش خیره بد ماه و مهر

به اسبی برآمد قوی ساق و سم

بپوشیده ز آهن ز سر تا به دم

برآهیخت تیغ و برانگیخت اسب

سوی کوفیان همچو آذر گشسب

ز بس پشت او یاوران تاختند

هیاهو به گردون در انداختند

سپه بود او را هزاری چهار

ولیکن زدشمن دو بیور هزار

چو او را چنان پور اشعث بدید

رخش گشت از بیم چون شنبلید

نبد کوفیان را گمان کز حصار

نیاورد تارد برون نامدار

چو دیدند او را چنین ساخته

به پیکار ایشان برون تاخته

رخانشان شد از بیم چو سندورس

جهان در برچشمشان آبنوس

دلاور بدیشان خروشید و گفت:

که با جانتان دیو گردیده جفت

نمودید برخود درکینه باز

به زودی پشیمانی آید فراز

بگفت این و از جا برانگیخت شور

تن بد کنش گشت جویای گور

دو لشگر چو دو کوه برهم زدند

ز خون تا برگاو را،نم زدند

ندید اندر آن پهنه ی پر نهیب

نه دستی عنان و نه پایی رکیب

به بارش درآمد یکی ابر مرگ

که بارانش بد دست و سرها به ترگ

یکی ژرف بحر از برو جوشنا

بد آن دشت موجش همه زآهنا

درآن پهنه از بس که خون شد روان

به فرسنگها بر دمید ارغوان

زبس خون سرهای بشکافته

به خاک اطلس سرخ شده بافته

گرانمایه مختار پیروزمند

همه تاخت با آبداده پرند

چو شیری که نخجیر جوید همی

به خون چنگ و دندان بشوید همی

غو کوس بر گوشش آنگونه بود

که بر گوش میخواره گان بانگ رود

شدی تیغ او هر کجا سرگرای

بدانسوی مردی نماندی به جای

به پیش دم تیغ او جوشنا

تو گفتی پرند است نی آهنا

یلان را چنان پیش او تن همی

که از موم سازی تن آدمی

به هر دم که آوا برافراختی

هژبر فلک زهره در باختی

یکی رزم کرد آن یل تیز چنگ

که شد نام مردان پیشش، به ننگ

همی بود بر پای آن کارزار

که خورشید شد در پس کوهسار

جهان گشت مانند پر غراب

ندیدند جنبنده ای جز به خواب

نشد جان مختار سیر از نبرد

همی تیغ می راند و می کشت مرد

نیاوردی ازخواب و خور هیچ یاد

تو گفتی زکوه است بنیاد راد

همه شب به پا داشت آیین رزم

تو گفتی که بنشسته درگاه بزم

درآن شب به گردش سران سپاه

همی تافت چون اختران، گرد ماه

نیاسود یکدم از آن دارو گیر

همی سحر مرد و نی بارگیر

ندانست کس اندران جوش جنگ

شب است آنکه یا خفته کام نهنگ

گشوده دهان اژدهای بلا

به خون گشتی، آن آسیای بلا

همی تا درفش شهنشاه روز

شد از پرچم نور گیتی فروز

بمردند از بیم او اختران

چو از تیغ مختار کوفی سران

کجا چشم بیننده می کرد کار

زمین پربد از لاش اسب و سوار

نیاسود مختار از جنگ نیز

همی کرد بازار پیکار تیز

زکارش فلک ماند اندر شگفت

وزان کوشش اندازه ها برگرفت

بدانست کز وی به کوشش فزون

شود مرد پیدا گه آزمون

ولیکن ز یاران آن نامور

بدی کشته از مانده گان بیشتر

خود و باره گی را بدی بیکران

رسیده به تن زخم های گران

توان رفته از اسب و بازوی مرد

زبس کوشش و دوری از خواب و خورد

ازآن کوشش رفتن خون زتن

چو دید او همی سستی خویشتن

غمی گشت و آهی زدل برکشید

ولی خویش را در میانه بدید

به یاد آمدش از شهنشاه دین

که بی یار شد کشته ی اهل کین

به یاد آمدش زان تن تابناک

که شد بی گنه از دم تیغ چاک

شده کشته یاران و سرلشگرش

به خون خفته پور گرامی برش

علم سرنگون چتر با خاک پست

علمدار او را جدا هر دو دست

خروش زنانش غو کوس رزم

وزان بانگ ستوارتر کرده عزم

به هر زخم کو را رسیدی به تن

شدی سخت تر بر ره خویشتن

گذشت از تن و جان و مال و عیال

که رسوا شود دشمن ذوالجلال

چو با پادشاهش روان گشت جفت

همی زیر لب با نیایش بگفت:

که شاها، خدیوا، جهان داورا

فروغ جهان بین پیغمبرا

بکشتند ارقوم بی آفرین

تو خود زنده یی پیش جان آفرین

همی بنگری سوی پیکار من

بدی آگه از راز و کردار من

بدانی کزین جنگ و خون ریختن

ابا بد سگالان وز آویختن

مرا جستن خون تو آرزوست

نه شاهی طلب باشم و ملک دوست

ندانسته این را بداندیش نیز

از آن کرده در کشتنم تیغ تیز

تو برکوری این ستمکاره گان

مرا چیره دستی بده رایگان

براهیم را باز گردان به من

که گردد در این رزمگه بت شکن

مرا او رهاند ز این قوم دون

نماید درفش لئیمان نگون

چو از خونی تو جهان گشت پاک

اگر روز من برسر آید چه باک

زبدخواه تو، تا تنی زنده است

دل من زخونابه آکنده است

درفش توام سرنگونم مخواه

به پیکار دشمن زبونم مخواه

بدینسان همی گفت و خون می گریست

زغیرت ندانم که چون می گریست

به پایان چو آورد با شاه راز

به خون ریختن گشت دستش دراز

که ناگه زهامون یکی گرد خاست

وزان نعره ی باره و مرد خاست