گنجور

طغرل احراری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸

 

اینست اگر ساز بم و زیر جهان را

بی‌پرده مکن نغمه مضراب زمان را!

با خط ادب ساز تو از سرمه سیاهی

در حرف خموشی چه قلم بند میان را!

گردد خط حیرت اثر شوق فتوحت

[...]

طغرل احراری
 

طغرل احراری » دیوان اشعار » مخمسات » شمارهٔ ۹ - بر غزل گلشنی بخارایی

 

به ایمان آورد کفر سر زلف تو ایمان را

تسلسل‌ها به دور ماه رویت اهل دوران را

به قیمت بشکند مرجان گفتار تو مرجان را

به آتش افکند لعل لبت لعل بدخشان را

طغرل احراری
 

طغرل احراری » دیوان اشعار » مخمسات » شمارهٔ ۹ - بر غزل گلشنی بخارایی

 

قد سرو تو بنشاند ز پا سرو گلستان را

پریشان‌خاطرم تا دیده‌ام زلف پریشان را

به تب افکنده خورشید رخت خورشید تابان را

کند خاموش شمع عارضت شمع شبستان را

به رنگ لاله از عشق تو دیدم لاله‌رویان را!

طغرل احراری
 

اقبال لاهوری » پیام مشرق » بخش ۵۷ - ز خوب و زشت تو ناآشنایم

 

ز خوب و زشت تو ناآشنایم

عیارش کرده ئی سود و زیان را

درین محفل ز من تنها تری نیست

به چشم دیگری بینم جهان را

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۱۲ - ز من هنگامه‌ای وه این جهان را

 

ز من هنگامه‌ای وه این جهان را

دگرگون کن زمین و آسمان را

ز خاکِ ما دگر آدم برانگیز

بِکُش این بندهٔ سود و زیان را

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۱۸ - نخواهم این جهان و آن جهان را

 

نخواهم این جهان و آن جهان را

مرا این بس که دانم رمزِ جان را

سجودی ده که از سوز و سرورش

به وجد آرم زمین و آسمان را

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۳۸ - یکی اندازه کن سود و زیان را

 

یکی اندازه کن سود و زیان را

چو جنت جاودانی کن جهان را

نمی‌بینی که ما خاکی‌نهادان

چه خوش آراستیم این خاکدان را؟

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۲۱۶ - کسی کو فاش دید اسرار جانرا

 

کسی کو فاش دید اسرار جانرا

نبیند جز به چشم خود جهان را

نوائیفرین در سینه خویش

بهاری میتوان کردن خزان را

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۲۳۰ - چو بر گیرد زمام کاروان را

 

چو بر گیرد زمام کاروان را

دهد ذوق تجلی هر نهان را

کند افلاکیان را آنچنان فاش

ته پا می کشد نه آسمان را

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۲۳۱ - مبارکباد کنن پاک جان را

 

مبارکباد کنن پاک جان را

که زایدن امیر کاروان را

زغوش چنین فرخنده مادر

خجالت می دهم حور جنان را

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۳۹۰ - چه حاجت طول دادن داستان را

 

چه حاجت طول دادن داستان را

بحرفی گویم اسرار نهان را

جهان خویش ماسودا گران داد

چه داند لامکان قدر مکان را

اقبال لاهوری
 

ایرج میرزا » قطعه‌ها » شمارهٔ ۶ - برای تصویری که به مرحوم عبدالحسینِ بیات داده سُروده است

 

بنگر چگونه کردم بیرون ز جِسم جان را

آسان چه سان نُمودم تکلیفِ جان ستان را

ای کاش عکس جان داشت، حالا که می نُمودم

تقدیمِ یارِ جانی عَبدُالحسین خان را

ایرج میرزا
 

ایرج میرزا » مثنوی‌ها » عارف نامه » بخش ۱۱

 

کثافت کاری پیشینیان را

نگویم تا نیالایم دهان را

ایرج میرزا
 

غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۴۴

 

جانفشانی بکن ار می طلبی جانان را

کس بجانان نرسد تا نفشاند جان را

روی بر خاک بنه تا که بر افلاک روی

سر بده تا نگری سروری دوران را

ماه کنعان نرود بر فلک حشمت مصر

[...]

غروی اصفهانی
 

غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » مدایح و مراثی » مدایح و مراثی ابی الحسن علی الاکبر سلام الله علیه » شمارهٔ ۴ - أیضاً فی رثائه علیه السلام عن لسان امه

 

ببر بگلزار نوجوانان

سلام این پیر ناتوان را

بپای آن شاخۀ صنوبر

ببوسه ای زنده کن روان را

تفقدی کن بیک پیامی

[...]

غروی اصفهانی
 

ملک‌الشعرا بهار » مسمطات » خمریه

 

چون یافت کدیور گنه بچه گکان را

بربست به زنجیر دوگان را و سه گا‌ن را

وانگه به درون درشد و دید آن همگان را

وز آن همه گان پاک بپرداخت مکان را

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » ترجیعات » الحمدلله

 

چون کدخدا دید جور شبان را

از جا برانگیخت ستارخان را

سدّ ستم ساخت آن مرزبان را

تا کرد رنگین تیغ و سنان را

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » مثنویات » شمارهٔ ۲۶ - در اثبات خدا

 

نهادی نام «‌بیچون‌نامه‌» آن را

به بیچون‌نامه چون‌ بستی‌ میان را

ملک‌الشعرا بهار
 
 
۱
۳۱
۳۲
۳۳
۳۴
sunny dark_mode