عطار » مختارنامه » باب سی و هفتم: در صفت خط و خال معشوق » شمارهٔ ۱۸
دوش آمد و گفت: «آمدهام حور سرشت
تاختم کنم ملکت حوران بهشت»
گفتم: «به خطی سرخ بر آن زیر نویس»
رویش به خطی سبز در آن زیر نوشت
عطار » مختارنامه » باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات » شمارهٔ ۱۵
از بس که دلم بسوخت زین کاردرشت
روزی صد ره به دست خود خود را کشت
جامی دو، می مغانه خواه از زردشت
تا باز کنم قبای آدم از پشت
عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۱۶
شمع آمد و گفت: با چنین کار درشت
تاکی دارم نهاده بر لب انگشت
آن را که به آتش است زنده که بسوخت
و آن راکه به بادی بتوان کشت که کشت
عطار » منطقالطیر » در تعصب گوید » حکایت شفقت کردن مرتضی بر دشمن
مرتضا را چون بکشت آن مرد زشت
مرتضی بی او نمیشد در بهشت
عطار » منطقالطیر » آغازکتاب » مجمع مرغان
گر خلاصی باشدت زین مارِ زشت
آدمت با خاص گیرد در بهشت.
عطار » منطقالطیر » حکایت طاووس » حکایت طاووس
یار شد با من به یک جا مار زشت
تا بیفتادم به خواری از بهشت
عطار » منطقالطیر » جواب هدهد » حکایت شیخ سمعان
آن دگر گفتش بر امید بهشت
باز گرد و توبه کن زین کار زشت
عطار » منطقالطیر » جواب هدهد » حکایت شیخ سمعان
دوستتر دارم من ای عیسیسرشت
با تو در دوزخ که بی تو در بهشت
عطار » منطقالطیر » عزم راه کردن مرغان » تحیر بایزید
شیخ چندانی که در صحرا بگشت
کس نمیجنبید در صحرا و دشت
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت شهریاری که قصری زرنگار کرد
گرچه این قصرست خرم چون بهشت
مرگ بر چشم تو خواهد کرد زشت
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت مردی که خری به عاریت گرفت و آنرا گرگ درید
بر زنان مصر چون حالت بگشت
زانک مخلوقی به دیشان برگذشت
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت دیوانهای که تگرگی بر سرش خورد و گمان برد کودکان بر سر او سنگ میزنند
داد دیوانه بسی دشنام زشت
کز چه اندازند بر من سنگ و خشت
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » گفتهٔ بوعلی رودبار در وقت مرگ
عشق تو با جان من در هم سرشت
من نه دوزخ دانم اینجا نه بهشت
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت خواجهای که از غلامش خواست او را برای نماز بیدار کند
هر که را این درد دل در هم سرشت
محو شد هم دوزخ او را هم بهشت
عطار » منطقالطیر » فیوصف حاله » پاسخ عزیزی به سالات پروردگار در روز حشر
چون نهان گردد تنم در خاک و خشت
بگذری از هرچ کردم خوب و زشت
عطار » الهی نامه » آغاز کتاب » آغاز کتاب
سلیمان وش به مسند باز نه پشت
ولی انگشترین کرده در انگشت
عطار » الهی نامه » بخش سوم » (۶) حکایت یوسف و ابن یامین علیهما السلام
چو از اشک آن نقاب او بر آغشت
ز روی خود نقاب آخر فرو هشت
عطار » الهی نامه » بخش هفتم » (۱) حکایت عیسی علیه السلام با آن مرد که اسم اعظم خواست
بزد یک پنچه و آن مرد را کُشت
شکست از پنجهٔ او مرد را پُشت
عطار » الهی نامه » بخش چهاردهم » (۱۶) حکایت مهستی دبیر با سلطان سنجر
که در برگیرمت من بَر لب کِشت
گر امشب بایدم دو ک کسان رشت
عطار » الهی نامه » بخش پانزدهم » (۵) حکایت سلطان محمود و گازر
وبال تست اگر خوبی وگر زشت
فزون از ده گزی کرباس وده خشت