عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۸۰
دوش سرمست به وقت سحری
میشدم تا به بر سیمبری
تیز کرده سر دندان که مگر
بربایم ز لب او شکری
چون ربودم شکری از لب او
[...]
عطار » مختارنامه » باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن » شمارهٔ ۱۱
عمری بدویدم از سر بیخبری
گفتم که مگر به عقل گشتم هنری
تا آخر کار در پس پردهٔ عجز
چون پیرزنان نشستهام زارگری
عطار » مختارنامه » باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن » شمارهٔ ۲۷
ای دل! تو چو مردان به رهِ پرخطری
زان درویشی که از خطر بی خبری
بسیار برفتی نرسیدی جایی
وین نادرهتر که همچنان در سفری
عطار » مختارنامه » باب بیست و نهم: در شوق نمودن معشوق » شمارهٔ ۶۹
دیرست که در کوی تو دارم گذری
گر وقت آمد به سوی من کُن نظری
ور در خورِ کشتنم مکش دردِ سری
در پای خودم کُش نه به دستِ دگری
عطار » مختارنامه » باب سی و پنجم: در صفت روی و زلف معشوق » شمارهٔ ۱۴
ای گم شده درحسنِ تو هر دیدهوری
گوئی که ز حسنِ خود نداری خبری
خلقی به نظارهٔ تو میبینم مست
تو از چه نظاره میکنی در دگری
عطار » مختارنامه » باب سی و هشتم: در صفت لب و دهان معشوق » شمارهٔ ۲۷
گفتم:«شکری از دهنت، درگذری
ناگه ببرم تا که بیابم دگری»
گفتا: «دهنی چو چشم سوزن دارم
بیرون نشود زچشم سوزن شکری»
عطار » مختارنامه » باب چهل و سوم: در صفت دردمندی عاشق » شمارهٔ ۱۱
بیم است که نُه پردهٔ گردون سحری
برهم سوزم ز سوز دل چون جگری
چون بلبل مست در بهار از غم عشق
مینالم و هیچ کس ندارد خبری
عطار » مختارنامه » باب چهل و پنجم: در معانیی كه تعلق به گل دارد » شمارهٔ ۱۱
چون برگِ گلت بدید گلبرگِ طری
شق کرد قَصَب به دست بادِ سحری
شد تا به برِ گلابگر جامه دران
از شرم رخت در آتش افتاد و گری
عطار » مختارنامه » باب چهل و پنجم: در معانیی كه تعلق به گل دارد » شمارهٔ ۲۸
گل گفت: که با گلابگر هر سحری
اول پیکان نمودم آخر سپری
چون جنگ نداشت سود زر بر کفِ دست
بنمودمش و نکرد این هم اثری
عطار » مختارنامه » باب چهل و پنجم: در معانیی كه تعلق به گل دارد » شمارهٔ ۳۴
افکند گلابگر ز بیدادگری
صد خار جفا در ره گلبرگ طری
گل گفت: آخر کنار پُر زر دارم
تو سنگدلم بینی و بازم نخری
عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۴۱
شمع آمد و گفت: کشتهام هر سحری
پس سوخته هر شبی به دست دگری
چون در سرم آتش است و بر پایم بند
هرگز نبود کار مرا پای و سری
عطار » مختارنامه » باب چهل و نهم: در سخن گفتن به زبان پروانه » شمارهٔ ۱۳
پروانه به شمع گفت: آخر نظری
شمعش گفتا: ز من نداری خبری
پروانهٔ شمعی دگرم من همه شب
تو میسوزی از من و من از دگری
عطار » منطقالطیر » فی التوحید باری تعالی جل و علا » فی التوحید باری تعالی جل و علا
باز یوسف را نگر در داوری
بندگی و چاه و زندان بر سری
عطار » منطقالطیر » در تعصب گوید » درخواست پیغمبر (ص) از پروردگار که کار امتش را به او سپارد
تو چه مرد صدق و علم حیدری
مرد نفسی هر نفس کافرتری
عطار » منطقالطیر » داستان کبک » حکایت سلیمان و نگین انگشتری او
هیچ گوهر را نبود آن سروری
کان سلیمان داشت در انگشتری