عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۷
از عشق در اندرون جانم
دردی است که مرهمی ندانم
بی روی کسی که کس ندید است
خونابه گرفت دیدگانم
از بس که نشان از تو بجستم
[...]
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۹
گر در سر عشق رفت جانم
شکرانه هزار جان فشانم
بی عشق اگر دمی برآرم
تاریک شود همه جهانم
تا دور فتادهام من از تو
[...]
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۰
از در جان درآی تا جانم
همچو پروانه بر تو افشانم
چون نماند از وجود من اثری
پس از آن حال خود نمیدانم
در حضور چنان وجود شگرف
[...]
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۱
ز تو گر یک نظر آید به جانم
نباید این جهان و آن جهانم
مرا آن یک نفس جاوید نه بس
تو دانی دیگر و من می ندانم
اگر گویی سرت خواهم بریدن
[...]
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۲
ازین دریا که غرق اوست جانم
برون جستم ولیکن در میانم
بسی رفتم درین دریا و گفتم
گشاده شد به دریا دیدگانم
چون نیکو باز جستم سر دریا
[...]
عطار » مختارنامه » باب نهم: در مقام حیرت و سرگشتگی » شمارهٔ ۲۸
سبحان الله! بر صفتی حیرانم
کز حیرت خویش میبسوزد جانم
حال دل شوریدهٔ خود میدانم
کس را چه خبر ز درد بیدرمانم
عطار » مختارنامه » باب نهم: در مقام حیرت و سرگشتگی » شمارهٔ ۴۲
نی کس خبری میدهد از پیشانم
نه یک نفس آگهی است از پایانم
چون زیستنی به جهل مینتوانم
روزی صد بار میبسوزد جانم
عطار » مختارنامه » باب سی و سوم: در شكر نمودن از معشوق » شمارهٔ ۳۸
جانا ز غم عشق تو سرگردانم
من در طلب تو از میانِ جانم
گفتی که به ترک جان بگو تا برهی
چون تو به میان جان دری نتوانم
عطار » مختارنامه » باب چهل و سوم: در صفت دردمندی عاشق » شمارهٔ ۱۰
چندان که به جهد اسب جان میرانم
چون مینگرم هنوز در زندانم
از بس که زدم آه ز دردِ دلِ ریش
بیم است که با آه برآید جانم
عطار » مختارنامه » باب چهل و ششم: در معانیی كه تعلّق به صبح دارد » شمارهٔ ۲۴
امشب که دمی هم نفس جانانم
سرمایهٔ عمر این نفس میدانم
ای صبح، چو از دم آتش افزون گردد
گر در دمی، آتش بزنی در جانم
عطار » الهی نامه » آغاز کتاب » بسم الله الرحمن الرحیم
زهی گویا ز تو کام و زبانم
توئی هم آشکارا هم نهانم
عطار » الهی نامه » آغاز کتاب » بسم الله الرحمن الرحیم
توئی بس زین جهان و آن جهانم
توئی مقصودِ کلّی زین و آنم
عطار » الهی نامه » بخش اول » (۱) حکایت زن صالحه که شوهرش به سفر رفته بود
چگونه شکر تو گوید زبانم
که نیست آن حد دل یا حد جانم
عطار » الهی نامه » بخش دوم » (۱) حکایت آن زن که بر شهزاده عاشق شد
وگر گوئی مکن گیسو کشانم
بجز در پای اسپت خون نرانم
عطار » الهی نامه » بخش دوم » (۳) حکایت سلیمان داود علیهما السلام با مور عاشق
کنون این کار را بسته میانم
بجز این خاک بردن میندانم
عطار » الهی نامه » بخش چهارم » (۱) حکایت سرپاتک هندی
پسر گفتا که آنجا برنهانم
که من خود حیلت این کار دانم
عطار » الهی نامه » بخش چهارم » (۵) حکایت پیرمرد هیزم فروش و سلطان محمود
بدل در آرزو آمد چنانم
که بشناسی که من شاه جهانم
عطار » الهی نامه » بخش پنجم » (۳) مناظرۀ عیسی علیه السلام با دنیا
چنین گفت او که من رحمت چه دانم
من این دانم که خون جمله رانم
عطار » الهی نامه » بخش پنجم » (۳) مناظرۀ عیسی علیه السلام با دنیا
چنین گفت او که در پرده ازانم
که تا هرگز نه بیند کس عیانم