عطار » اسرارنامه » بخش هفتم » بخش ۱ - المقالة السابعه
حقیقت چیست پیش اندیش بودن
ز خود بگذشتن و با خویش بودن
اگر جانت برون آید ز صورت
ببینی هرچ میدانی ضرورت
حجاب تو نیاید هر دو عالم
[...]
عطار » اسرارنامه » بخش هفتم » بخش ۲ - الحکایه و التمثیل
سرای خود به غارت داد شاهی
در افتادند غارت را سپاهی
غلامی پیش شاه ایستاد بر پای
درآن غارت نمیجنبید از جای
یکی گفتش که غارت کن زمانی
[...]
عطار » اسرارنامه » بخش هفتم » بخش ۳ - الحکایه و التمثیل
اسیری را به صد درد و ندامت
بدوزخ میبرند اندر قیامت
زند انگشت و دیده بر کند زود
به خواری دیده بر خاک افکند زود
چنین گوید که از دیده چه مقصود
[...]
عطار » اسرارنامه » بخش هفتم » بخش ۴ - الحکایه و التمثیل
شنیدم من که شبلی با گروهی
همیشد در بیابان تا به کوهی
به ره در کاسهای سر دید پر باد
که از باد وزان میکرد فریاد
گرفت آن کاسهٔ سرگشته گشته
[...]
عطار » اسرارنامه » بخش هفتم » بخش ۵ - الحکایه و التمثیل
یکی پشه شکایت کرد از باد
به نزدیک سلیمان شد به فریاد
که ناگه باد تندم در زمانی
بیندازد جهانی تا جهانی
به عدلت باز خر این نیم جان را
[...]
عطار » اسرارنامه » بخش هفتم » بخش ۶ - الحکایه و التمثیل
چنین گفت آن جوانمرد پگه خیز
که پیش از صبح دم در طاعت آویز
بهر طاعت که فرمودند پای آر
نماز چاشت آنگاهی بجای آر
چو این کردی ز فرمان بیش کردی
[...]
عطار » اسرارنامه » بخش هفتم » بخش ۷ - الحکایه و التمثیل
یکی کناس بیرون جست از کار
مگر ره داشت بر دکان عطار
چو بوی مشک از دکان برون شد
همی کناس آنجا سرنگون شد
دماغ بوی خوش او را کجا بود؟!
[...]
عطار » اسرارنامه » بخش هفتم » بخش ۸ - الحکایه و التمثیل
عزیزی بد که تا شد شصت ساله
هوای گوشت بودش یک نواله
اگرچه دست میدادش ولیکن
نبود از نفس نامعلوم ایمن
مگر روزی شنود از دور بویی
[...]
عطار » اسرارنامه » بخش هفتم » بخش ۹ - الحکایه و التمثیل
بدان خر بنده گفت آن پیر دانا
که کارت چیست ای مرد توانا
چنین گفتا که من خربنده کارم
بجز خر بندگی کاری ندارم
جوابی دادش آن هشیار موزون
[...]
عطار » اسرارنامه » بخش هفتم » بخش ۱۰ - الحکایه و التمثیل
کری بر ره بخفت از خرده دانی
که تا وقتی درآید کاروانی
درآمد کاروان و رفت چون دود
کجا آن خفتهٔ کر را خبر بود
چو شد بیدار خواب از دیدگان رفت
[...]
عطار » اسرارنامه » بخش هفتم » بخش ۱۱ - الحکایه و التمثیل
شنودم حال بوالفش چغانی
که گفتندش چرا خر می نرانی
که چون خورشید روشن روی درگشت
بتاریکی فرو مانی درین دشت
تو هم ای برده اندر دشت خوابت
[...]