گنجور

 
عطار

بدان خر بنده گفت آن پیر دانا

که کارت چیست ای مرد توانا

چنین گفتا که من خربنده کارم

بجز خر بندگی کاری ندارم

جوابی دادش آن هشیار موزون

که یارب خر بمیرادت هم اکنون

که چون خر مرد تو دل زنده گردی

تو خر بنده خدا را بنده گردی

ازین کافر که ما را در نهادست

مسلمان در جهان کمتر فتادست

مسلمان هست بسیاری بگفتار

مسلمانی همی باید بکردار

مرا بار غمی کان پیش آید

ز دست نفس کافر کیش آید

به صد افسوس در لعب و نظاره

جهان خورد این سگ افسوس خواره

ببین تا استخوان این سگ به افسون

چه سان کرد از دهان شیر بیرون

به کین من چنان دل کرد سنگین

که مرگ تلخ بر من کرد شیرین

سگست این نفس کافر در نهادم

که من هم خانه این سگ بزادم

ریاضت می‌کشم جان می‌کنم من

سگی را بوک روحانی کنم من

مرا ای نفس عاصی چند از تو

دلم تا کی بود در بند از تو

تو شوم از بس که کردی سخره گیری

فرو ناید دو اشکم گر بمیری

عزیزا گر بمیرد نفس فانی

دل باقیت یابد زندگانی

برو گر مرد این راهی زمانی

بجوی از درج دُر در دل نشانی

دلت در تنگنای تنبلی ماند

تنت در چار میخ کاهلی ماند

تنت در تنبلی انداختن تو

ز خود عباس و بسی ساختن تو

تو می‌اندیش و آنهایی که مردند

رسیدند و چو مردان کار کردند

سبک روحان به منزلگه رسیده

تو خود را در گران جانی کشیده

دلت در خون، تنت در تاب مانده

شده همره تو خوش در خواب مانده

ز راه کاروان یکسو فتاده

ز حیرت سر به زانو بر نهاده

برو بشتاب تا آخر ز جایی

بگوشت آید آواز در آیی

گرفتی کاهلی در ره به پیشه

بگفت و گوی بنشینی همیشه

هر آن چیزی که بی مغزان شنیدند

جوانمردان بعین آن رسیدند

ز تو این قوت بازو نیاید

که از دام مگس نیرو نیاید