گنجور

 
عطار

چنین گفت آن جوانمرد پگه‌خیز

که پیش از صبحدم در طاعت آویز

به هر طاعت که فرمودند پای آر

نماز چاشت آنگاهی بجای آر

چو این کردی ز فرمان بیش کردی

نکو کردی تو آنِ خویش کردی

کنون گر در رسد بازیت از راه

نشیند بر سر دست تو ناگاه

تو پایش گیر کاینجا جمله سودست

وگرنه باز گیر تو که بودست

اگر آویزشی داری به مویی

نیابی بوی او از هیچ سویی

مگر پالوده گردی روزگاری

که تا بویی بیابی از کناری

ز تو تا هست مویی مانده بر جای

بدان یک موی مانی بند بر پای

جنب را بر تن ار خشک‌ است یک موی

هنوزش نانمازی دان به صد روی

چو مویی تا به کوهی در حساب است

چه مویی و چه کوهی چون حجاب است

تو تا یکبارگی جان درنبازی

جنب دانم ترا و نانمازی

مکاتب را اگر یک جو بماندست

بدان جو جاودان در گو بماندست

توییِ تو ترا نامحرم آمد

تو بی تو شو که آدم آن دم آمد

اگر آیینه تو همدم تست

چو از دم تیره شد نامحرم تست

دو همدم را که با همشان حساب است

اگر مویی میان باشد حجاب است

چو بنشیند به خلوت یار با یار

نفس نامحرم افتد همچو اغیار

ندانی کرد هرگز خلوت آغاز

مگر از هر چه داری خو کنی باز

نه زان شیر مردان سر راه

که گردد جان تو زین راز آگاه

علی‌الجمله یقین بشناس مطلق

که از حق نیست برخوردار جز حق

بگو تا در خور حق یار که بود

چو جز حق نیست برخوردار که بود

چو در دریای قدرت قطرهٔ تو

چو با خورشید حضرت ذرهٔ تو

چگونه وصل او داری تو امید

چگونه بر توانی شد به خورشید

تو می‌خواهی بزاری و بزوری

که آید پیل در سوراخ موری

برو بنشین که جان از دست برخاست

درآمد هوشیار و مست برخاست

اگر جان است دایم غرقه اوست

وگر عقل او برون از حلقه اوست

هزاران ذره سرگردان بماندست

ولی خورشید در ایوان بماندست

درین دریا هزاران قطره پنهانست

ولی گوهر درون قعر پنهانست

بسی در وصف او تصنیف کردند

بسی با یکدگر تعریف کردند

هزاران قرن می‌کردند فکرت

بآخر با سرآمد عجز و حیرت

زهی دریای پر دُر الهی

که ننشیند برو گرد تباهی

سخن‌ها می‌رود چون آب زر پاک

ولیکن دیده داری تو پر خاک

دلت با نفس شهوت خوی کرده

کجا بیند معانی زیر پرده

چو تو عالم ندانی جز خیالی

کجا یابی ازین معنی کمالی

ترا با این چه کار ای خفته باری

ندارد مشک با کناس کاری