جلال عضد » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱
بفراشت صبحدم علم از خاور آفتاب
لشکر براند گرم به هر کشور آفتاب
رم خورد ادهم شب از آفاق چون ببست
بر نقره خنگ گردون زین زر آفتاب
از شام لشکری که سیاهی همی نمود
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲
دوش چون آفتاب عالمتاب
رخ بپوشید در نقاب حجاب
زیر این هفت خیمه خیمه شب
بست بر چار رکن دهر طناب
بود درج زمرّدین سپهر
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳
خسروا عید بر تو میمون باد
سال و ماهت همه همایون باد
سحر و شام و ساعتت سعد است
روز و سال و مه تو میمون باد
باغ عمرت همیشه سرسبز است
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴ - فی مدیحۀ پیرحسین
روز آنست که عالم طرب از سر گیرد
و آسمان کام دل خود ز زمین برگیرد
رایت فتح سر و قد کشد اندر گردون
گلبن باغ سعادت ز ظفر برگیرد
چون عروسان به سر تخت برآید خورشید
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵ - من لطایف افکاره فی مدح سلطان ابواسحق طاب ثراه
پیش ازین کاین چارطاق هفت منظر کردهاند
وز فروغ مهر عالم را منوّر کردهاند
پیش از آن کانواع موجودات در صبح وجود
سر ز بالین کمین گاه عدم بر کردهاند
محضر فرماندهی بر نام خسرو بستهاند
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶
وقت است که گل گوی گریبان بگشاید
بر صحن چمن باد صبا غالیه ساید
چون ناله عاشق سحر از شوق رخ دوست
مرغ سحری بر گل سوری بسراید
چون طفل بود غرقه به خونش همه اندام
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷
دوش چون خورشید رخشان را زوال آمد پدید
برکنار آسمان شکل هلال آمد پدید
ماه نو را چون بدیدم هر زمانم نو به نو
معنی باریک روشن در خیال آمد پدید
با خرد گفتم که اندر لجّه دریای نیل
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸
به صحن گلشن گیتی ز اعتدال بهار
صبا بساط زمرّد فکند دیگر بار
به عاشقان گل و سنبل همی دهند نشان
ز رنگ و چهره معشوق و بوی طرّه یار
بساط سبزه نمودار چرخ وانجم شد
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹ - فی مدح السلطان ابواسحق اناراللّه برهانه
نسیم غالیه سای است و صبح غالیه بار
کجاست ساقی و کو باده گو بیا و بیار
به بزم دور به گردش در آور آن خورشید
که مقطع ظلمات است و مطلع انوار
میی که در شب تاری جهان کند روشن
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰ - و له فی مدح دلشاد شاه
ای ز گل روی تو رونق بستان دل
وی ز هوای رخت تازه گلستان دل
ای ز رخ مهوشت فُسحت بستان جان
وی ز دهان خوشت تنگی میدان دل
ای زِ خَم زلف تو سلسله در پای جان
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱
آیا در عهد فرمانت قضا در عین بیکاری
فلک پیش شکوه تو ز سر بنهاد جبّاری
جهان گر نیست گردد، کم نگردد عالم جاهت
چه باشد قطره ای کآن را ز دریایی کم انگاری
سرای دین و دولت را به تیغ تست معموری
[...]