گنجور

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۶

 

ایا ستارهٔ خوبان خَلُّخ و یغما

به دلبری دل ما را همی زنی یغما

چو تو نگار دل افروز نیست ‌در خَلُّخ

چو تو سوار سرافراز نیست در یغما

غنوده همچو دل تنگ ماست دیدهٔ تو

[...]

۴۴ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۷۲

 

کف دست موسای پیغمبرست

و یا آتش اژدها پیکرست

وگر زآسمان معجز مصطفی

فرود آمده بر کف حیدرست

کلید فتوح است در هر مصاف

[...]

۴۴ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۸۳

 

هر نور و هر نظام که ملک جهان‌ گرفت

از سنجر ملک شه آلب ارسلان‌ گرفت

صباحبقران مشرق و مغرب معزّ دین

شاهی که او به تیغ و به دولت جهان‌گرفت

تا گشت شاهنامهٔ او فاش در جهان

[...]

۴۴ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۲۲

 

ترک من چون زلف بگشاید جهان مشکین‌ کند

هرکه بویش بشنودگوید که آن مشک این‌ کند

ور نسیم خط و رخسارش رسد بر آسمان

سنبله پرسنبل و نثره پر از نسرین‌ کند

ورگذر یابد زمانی بر لبش باد صبا

[...]

۴۴ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۷۳

 

عشق آن سنگین دل سیمین‌بر زرین‌کمر

سنگ من برد و سرشکم سیم‌کرد و روی زر

من شدم در عاشقی زرین رخ‌ و سیمین سرشک

او شد اندر دلبری سیمین‌بر و زرین‌کمر

گر ندیدستی ز لولو قفل بر یاقوت سرخ

[...]

۴۴ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۵۰

 

برآورد دولت جهانی دگر

تن مملکت یافت جانی دگر

ز باران ابر شرف بشکفید

گلی تازه در بوستان دگر

به ایوان و میدان شاهنشهی

[...]

۴۴ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۶۴

 

عید و آدینه بهٔک بار رسیدند فراز

وز نشیب آمد خورشید همی سوی فراز

زانکه اندر پی این جشن رسولِ عربی

جشن شاهانِ عجم تنگ رسیدست فراز

خرم این جشن‌ که برنامهٔ شرع است نگار

[...]

۴۴ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۷۲

 

چرا همی بگزینی تو بر وصال فراق

چرا همی ز خراسان روی به‌ سوی عراق

تن مرا تو همی امتحان کنی به بلا

دل مرا تو همی آزمون‌ کنی به فراق

تو را که گفت که بُگسِل ز بیعت و پیمان

[...]

۴۴ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۲۶

 

هست آفتاب روی زمین خسرو زمان

گسترده روشنایی او بر همه جهان

مسعودشاه ماه دو هفته است و پیش او

طُغرل شه است مشتری و حضرت آسمان

روزی مبارک است‌که بر آسمان ملک

[...]

۴۴ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۶۸

 

چون نماز شام پروین نور زد بر آسمان

ساربان از بهر رفتن بانگ زد بر کاروان

نقطهٔ خاکی گرفته دست موسی برکنار

در کشیده سامری پرگار گرد آسمان

اختران و ماه پیدا گشته بر چرخ بلند

[...]

۴۴ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۴۷

 

ماه است ساقی و قدح باده مشتری

وین هر دو را منم به‌دل و دیده مشتری

با مشتری مقارنه کردست ماه من

فرخ بود مقارنهٔ ماه و مشتری

خلقی ز رشک و حسرت آن چشم‌ کافرش

[...]

۴۴ بیت
امیر معزی